مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

این روزها خیلی مراعات کمرم را میکنم، کاری که تقریبا هیچ وقت بهش عادت نداشتم، کلا باورم‌نمیشد روزی روزگاری بخوام ملاحظه دردی را بکنم اما ظاهرا سن و سال که بالا میره، شدت درد هم بالا میره یا شاید آدم محتاطتر میشه و گاهی نمیتونه بی خیال درد بشه و مجبوره آسه آسه راه بره.

خلاصه که امروز با حرکت اتوبوس جانمان، یک‌ فشار زیادی به کمرم وارد شد و درد امانم را بریده بود. خیلی اتفاقی مشکلی تو تاسیسات پیش اومده بود و نمی دانم چند مرتبه مجبور شدم پله های پیچ پیچی تاسیسات را بالا برم و پایین بیایم و الحمدالله خوب حال کمر دردم را جا آوردم و الان چارچنگولی وار  از شدت درد حتی نمی توانم راحت دراز بکشم. گاهی جدی جدی فکر میکنم جوانی کجایی که یادت به خیر

سلام علیکم همه دوستان

خوب و خوش هستین انشالا.

پدربزرگ‌مادری من روزگار بدی میگذرونه، مدل به مدل بیماری سراغش اومده و هم خودش خیلی اذیت میشه و هم اطرافیان. دیشب که مادر گریان شرایطش را توضیح میداد، از دل و زبانم گذشت که ایکاش تمام شود و راحت شود این بنده خدا.

امروز صبح برای چندمین بار توی مسیر کارخونه، راننده سبقت بدی گرفت و نمیدانم چرا چپ نکردیم و چی شد که سالم ماندیم. تو همون حالت شوک، گوش زبانم را پیچاندم که لطفا خیلی نظر نده که کی بماند و کی برود.


سلام

شبتون به خیر باشه الهی

چند روزی به دلیل بودن برادر به شدت شلوغ پلوغ بودم، آنقدر این اتوبان را بالا پایین کرده ام و راه خانه تا خانه پدری را رفته ام که دیگه تیک گرفته ام به دیدن تابلوی عوارضی.

روزهای پیش رویم همچین وضعیت بهتری از روزهای گذشته نداره، تا چند روز دیگه همسفر هم باید راهی بشه و آنقدر حجم کارهایش این روزها زیاد است که ناخواسته من هم درگیر شده ام و منتظرم هرچه زودتر این روزها بگذرد و او برود و انشالا من بمانم و خودم و ذهن درهم برهمم .

به همه این بدو بدوها، درگیریهای ذهنم و خودم هم را هم ضافه کنید. صادقانه و بی حاشیه بخواهم بگویم یک خشم عجیبی از همسفر درونم ریخته که فعلا قصد ارام گرفتن ندارد، به حول و قوه الهی آنقدر هم سرش شلوغ است و دغدغه های مهم مهم دارد که اصلا نمیبیند یا نمیخواهد ببیند که چقدر با خودم در جنگم. یک چیز لعنتی این روزها همینطوری توی وجودم بزرگ و بزرگتر می شود و آنقدر نمیخواهم این نیمای ناخواسته را و آنقدر دلم راستین خودم را میخواهد که دلم میخواهد با تمام وجودم هوارهوار کنم تا شاید یکی پیدا شود و منرا بکشد بیرون از این باتلاقی که تویش دست و پا میزنم.

همه ذهن لعنتیم سینوسی شده، کلافه شدم از این روزهای این مدلی که الحمدالله به مزخرفترین شکل ممکن میگذرد، آنقدر که گاهی ته ذهنم میگذرد ...

بی خیال، من سعی میکنم جدی نگیرم این نوسانهای هرلحظه ای را، شما هم نگیرید.

سلام

شنبه شب زیبای دی ماهیتون خوش باشه الهی

پساپیش، یلداتون هم مبارک باشه. الهی که دورتون شلوغ بوده باشه و تلخی نبودن عزیزانتون که  امسال کنارتون نبودند، در کنار شیرینی اونهایی که بودند، خیلی آزارتون نداده باشه.

من یلدای قشنگی داشتم، به لطف تقارن تعطیلات بلاد کفر با این شب ، چند سالی هست که میتونیم همه خانواده کنار هم باشیم، جایتان خالی، در ۴۸ ساعت، ۴ مهمانی حضور داشتم و در این ۴ مهمانی، در حد مردن چای و شیرینی خوردم،  بی انصافها همه شان از آن مدلهایی که من خیلی خیلی دوست دارم خریده بودند( نه به خاطر گل روی من، اصلا از حس و حال عاشقانه من به این شیرینی اطلاعی نداشتند، صد در صد دست قضا و بلا در کار بود). من هم که کلا این چند روز گذشته ( والبته همین الان هم) از شدت سرما خوردگی و صدای خروس قانقاریا گرفته بی اعصاب و کلافه بودم، چشمم که به ظرف شیرینی می افتاد، جانی برای مبارزات نفسانی نداشتم و ترجیح میدادم افسار تمایلاتم را رها کنم، مدلش را نگفتم؟ این کوچولوهای نرمالو هستند که ریز ریز قالب خورده اند و یکی از مشاهیرشان، شیرینی نخود چی است، از همانها.

خلاصه این از گزارش آنچه در این دوروز بر مریم گذشت.

* یک بلایی سرمن آمده این روزها، در حد مرگ میل به خواب دارم و نمیدانم چه کنم، چنان در سرویس بیهوش میشوم که با هیچچچچ صدایی بیدار نمیشوم. به درب کارخانه که میرسیم در دلم به راننده التماس میکنم که توقف نکند و به راهش ادامه دهد ولی کو گوش شنوا.

* یک خلق و خوش مشاور نَدوستی در وجود من هست شبیه همان حس ک حالی که به پزشکها دارم، کلا دلم نمیخواهد هیچ مدله راهم به ایشام بخورد، تا دلتان ام بخواهد خاطات بد دارم از مدلهای  بی وجدانشان. هرجقدر من ارادت منفی به این قومیت دارم، همسفر قبولشان دارد و تا دلتان بخواهد خاطرات مثبت از این قوم دارد . با شروع داستان نیما و افزایش دغدغه های ذهنی من، اصرار داشت که چند جلسه ای را با بنده خدایی بگذرانم، چشمتان روز بد نبیند ، شخمی میزند روح و روان منرا. هیچ مدلی با عقل سلیم من جور در نمی آید که آدم بنشیند تا یک نفر روانش را زیر و رو کند تازه پول نازنین را هم دو دستی تقدیمش کند، چنین اسکوروچی هست این مریم جان.

شبتون و روزگارتون خوش فعلا


سلام

روز و روزگارتون خوش باشه الهی

نمیدونم چقدر از این لحظه های خاص تو زندگیتون دارید، چیزی شبیه نوشیدن یک فنجان چای داغ کنار پنجره برفی یا نوشیدن آبی خنک در گرمای داغ ظهر تابستانی، یه طوری که انگار چند لحظه ای خوشبختی از دونه دونه رگهاتون عبور میکنه.

هربار، هربار که از بالای پله های فرودگاه برایم دست تکان میدهد، هربار که از گیت عبور میکنه و در آغوشش گم میشم، این حس خوشبختی تکرار میشه و بند بند دلم شکر گذار میشه از داشتنش. آنقدر دوست دارم این لحظه را که حتی شبی بعد  از کاری سخت برم به سمت فرودگاه و صبح زود برگردم که تو جلسات چرند کاری باشم.

الهی که خدای مهربون نگهدار دونه دونه عزیزانتون باشه