مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام خسته نباشید، شبتون خوش باشه الهی.

کم کم این هفته شلوغ من هم داره تموم میشه، انشالا ۴مرداد. که گذشت،‌یک کمی از این پیک کاری کم میشه.

اتفاق دیروز اشتباه کاری نبود، اشتباه رفتار حرفه ای تو محیط کار بود، آنقدر ازخودم عصبانیم که هنوز بایادآوریش میخوام جیغ بزنم. میدونید چکار کردم؟ جلوی یک آدم احمق، یک آدم بی مسئولیت، اشکم ریخت، متنفرم از این‌گوله گوله اشکهایی که ذره ای  تحت کنترل نیستند. متاسفانه مشکلیه که سالهاست درگیرشم و هرچه کردم برطرف نشد، حتی به یک دکتری پیشنهاد دادم آیا نمیشه آب چشمان منرا خشکاند، اینقدر راه به راه سرازیر نشوند و البته ایشان یک نگاه خفه آنه تقدیمم کرد. میدونید وقتی نمیتونم اشکم را کنترل کنم به اطرافیان چی میگم؟ میگم ببخشید اینها واکنش شیمیایی بدن من در مقابل هیجان روحیه، فکر مظلوم نمایی و.،. نکنید، خودش تموم میشه، خلاصه که جلوی یک بیشعور گند  زدم  به اعتبار خودم، من عاشق. آدمهایی هستم که تحت هییییییچ شرایطی آبشار چشمانشان به راه نیست، این هم یک اعتراف چرت دیگه.

*گفته بودم آدم شناسی خوبی ندارم، یکی از گروه آدمهایی که به واسطه درخواست فراوان چای زیاد باهاشون طرفم نیروهای خدماتی شرکت هستند، تو شرکت فعلی یک خانم بسیار نازنین تو این سمت کار میکنه و خدا میدونه چقدر دوست داشتنتیه،تو شلوغیهای کارم حواسش هست بی چای نمونم، چایم سرد نشه، امروز آخرهای وقت، یک دفعه ای یک لیوان شربت خنک جلوی زویم گذاشت، ماچش کردم.فکر میکردم از من  بزرگتره ولی، از من بسیااااار کوچکتره.

*امشب بسیار کار داشتم، باید یک کارهایی را برای فردا ۸:۳۰صبح آماده میکردم، یکی از مهمهایش ماند، خواستم شب را تو سوییت کارخونه بمانم، همسفر جانمان بسیار جدی شد و امر فرمودند پاشو بیا خونه، فایل را روی فلش ریختم و خیلی زیبا چند دقیقه ای پیش دیدم که بله، فلش جا مانده هست.خواستم به همسفر نق بزنم، انرژی نداشتم، الان دقیقا نمیدانم چه غلطی باید بکنم؟

*از کارهای روتین هرشبم، بعد از ورود به خانه، صحبت با خواهرک هست، چهار شب هست که موضوع صحبتش پی پیه دخترانش هست، دو روز بهار، دو روز هم تپلک جدید، اول از نبودن پی پی بحث بود، حالا از بسیار بودنش، فقط حال منرا تصور کنید با یک مغز پر از ولیدیش فرآیند و دستگاه و کار نکرده، شوت میشوم  در دنیای  پی پیانه.

 عصبانیم، ناراحتم ، از خودم بیشتر از همه،سرکار اشتباه کردم، بد اشتباه کردم.

نمیدونم بهتون چیزی از اصفهان دوستیه خودم گفتم یا نه؟ یا اصلا گفتم که اصفهان به دنیا اومدم و کمی اونجا بزرگ شدم یا نه؟ همینجا بگم که خانه پدری هیچ ربطی به اصفهان نداره و فقط متولد اونجام.

خلاصه به دلایل مختلف علاقه و ارادت خاصی به این شهر دارم و البته یک دنیا خاطره خوب، هم از کودکی، هم از دوران دانشجویی. 

مجموعه مدیران محل کارم همگی اهل اصفهان هستند و خدا میداند وقتی در جلسه ای هرکدامشان صحبت میکنند ، کیلو کیلو قند تو دل من آب میکنند، هنوز هم بعد از این همه سال لهجه اصفهانی که میشنوم، پر میشم از حس خوب. امروز وسط یک جلسه بیریخت و خسته کننده در آستانه چرت زدن بودم و تصورم این بود که از هیئت مدیره کسی نیست، یک دفعه از یک‌گوشه کناری لهجه اصفهانی بلند و شد و من عشققققققق کردم، بعدش جلسه دلچسب شد.

آخر هفته را کنار خواهرک گذراندم، نصف روزش را همراه بهار درآب بودم و الان از ناحیه هر دو دست داغونم، بعد از مدتها به آب پریدم، آخیشششششش.

*اول صبح در حال ریست شدن و لود شدن و پراندن خواب بودم و البته مزه مزه کردن چای، یک دفعه ای لیست اخبار کودتا و بمب گذاری و...اومد بالا، دوروز خبر چک نکرده بودم، دنیا زیر و رو شد. دلم دنیای مهربون میخواد، بدون قدرت طلبی، بدون جنگ طلبی، دوست ندارم اینها را، این همه زشتی را.

*این هفته هرروز اضافه کارم و کلا هنگم تا ممیزی تمام بشه، ۳و۴مرداد که بگذره، نفس راحت میکشم.

یادتونه که عشق و‌ جو آب بازی و استخر بازی بعد از غلبه بر غول آب منرا گرفته؟ ماه رمضون که شروع شد، از اونجاییکه قبل و بعد از افطار جان در آب پریدن نداشتم، استخر بازی هم تعطیل شد و نشان به آن نشان که هنوز هم نتونستم تن به آب برسانم، با خودم قول و قرار یک آخر هفته  اب بازی اساسی همراه بهار در خانه پدری دادم اما..،

مدیران عزیزم لطف کردند همین هفته، دقیقا همین چهارشنبه، پنجشنبه که برای اولیش یک عالمه کار تو کارخونه و برای دومیش  یک عالمه آب بازی طراحی کردم، منرا دنبال نخود سیاه فرستادند و اینجانب باید دوروز مورد بحث را در میان خزعبلات آماری بگذرانم، فکر نکنید بی خیال خانه پدری شدمها، نه، پنجشنبه شب میروم، تا جمعه صبح با بهار درون آب بپرم، دوباره جمعه بعد از ظهر برمیگردم، به همین مشنگی، بله. تازه چون قراراست فردا کارخانه نروم، قرار است بیست دقیقه بیشتر بخوابم و آنقدر که این بیست دقیقه به چشمم می آید ، شب یلدا را طولانی حس نکردم.

*از مزخرفات سمت جدیدم توی کارخانه این هست که نیروهای شیفت شب میتوانند نیمه شب تماس بگیرند و خدا میداند که این یکی را نمیدانم کجای دلم بگذارم،دلم میخواهد جیغ بزنم وقتی ساعت سه و نیم بیدار میشوم و از من نظروتصمیم گیری میخواهندکه با فلان دستگاه کوفتی که دارد فلان غلط را میکند، چه کنند؟دقیقا در همین لحظه هادلم میخواهد بگم آقا من غلط کردم، من کنج خانه میمانم و ده تا بچه میزایم (این یکی راکور خواندم) و قرمه سبزی میپزم و نق میزنم و بچه هایم را بزرگ میکنم.

آرامترین آهنگ ممکن را روی گوشی گذاشتم تا به نرمترین شکل ممکن از خواب بپرم، لامصب نیمه شب میشود جیغ دایناسور.

توی محل کارم، همکاری دارم که بسیار جدی و کم حرف هست، تما مدت پشت سیستمش نشسته و انگشتهایش روی کیبورد میچرخه. امروز اتفاقی از صحبت آب و هوا رسیدیم به نقاشی و گوشی موبایلش که در آن عکس تابلوهایش بود، کارش محشر بود،  یک آرامش عجیبی تو همه تابلوهایش بود که باعث میشد همه استرست از بین بره و فکر کنی  داری زیباترین منظره دنیا را میبینی. توی چند لحظه تمام تصویرم از دخترک توی ذهنم عوض شد، قشنگ میتونستم پشت تابلو و زمانیکه داره با رنگها بازی میکنه را تصور کنم.

*آدم شناسی من فاجعه است، هیچ وقت، هیچ کسی را تو زندگیم درست نشناختم.

*به دلایل برایم خودم هم ناشناخته، بخش هنری ذهن من کلا تعطیل هست، وقتی با کارهای هنرمندانه روبرو‌میشم، هنگ‌میکنم، چطور ممکنه یک نفر بتونه چند ساعت پشت یک تابلو مشغول بشه، چطور ممکنه یک نفر ساعتها پشت دار قالی بنشینه، روی پارچه کار کنه...هنرمندها برام یک آدم خاصن.