مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

خودمونی

سلام

یک حس و حال بدی دارم امشب که دلم میخواد اینجا یک خرده حرف بزنم، از یکی از اخلاقهای بدم حرف بزنم( یکی از اخلاقهای بد دیگه ای که موضوع صحبت امشب نیست، همین تمایل به حرف زدن که هزاران بار تاوانش را داده ام، بازهم آدم نشده ام)

ی  کی از صفات نه چندان خوب و البته مخربی که من دارم باج دادن توی روابطی که میسازم هست، از کی و کجا شروع شد را یادم نیست، چیزی که یادم هست اینه که توی تمام ارتباطات عاطفی که بین من و دوستانم شکل میگرفت، تمام وقت توهم از دست دادن طرف مقابل  را داشتم و برای نگهداشتنش سرویسهایی میدادم  و میدهم که شیره روح و روانم را میکشد و البته در مواردی هم طرف باجگیر را هم آزار میداد و میدهد.

دوستی داشتم که هرچقدر والیبالش  قوی بود و  توی تیم مدرسه جایگاه خاصی داشت، توی درس ضعیف بود و داغون. یادم نیست چندبار در امتحانات به او تقلب رساندم، یکبار که لو رفتم، نمره صفر روی ورقه من چشمک زد و بازهم من آدم نشدم. حس خوبی داشت دوست بودن با او و خدا میداند چندباری که قهر کردیم و، تا به آشتی برسیم  چه حال بدی را گذراندم، حتی تو دوران قهر هم برگه تقلب را به او میرساندم.

شبیه این دخترک دوستان زیادی داشتم، برای حفظ کردن و نگهداشتنشان از خوراکیهای مدرسه ام، از کمک رسانی در امتحان ، از کمک کردن توی درس، هدیه خریدن، نامه رساندن و ...هیچکاری دریغ نمیکردم. بزرگتر که شدم،دانشگاه که رفتم، توی ارتباطات خوابگاهی، دوستانه انجمن، گروههای دوستیمون باز همین روال بود، میخواستم از من راضی باشند،صبح زود کلاس صبحانه آماده میکردم، همیشه داوطلب آشپزی بودم، سورپرایزشون میکردم، توی سفرها خودم را سرویس میکردم که بهشان خوش بگذرد.

تو عالم دوستیهای مثلا عاشقانه ام در قبل از ازدواج، در ارتباطم با پسرک مهربانی که بعدها همسفر زندگیم شد، توی ارتباطهای دیگه ای که شکل گرفت، محیط کارم و هرجایی که میشود سراغی از ارتباطات گروهی گرفت این قضیه گاهی کمرنگ و اغلب پررنگ وجود داشته. همه شان هم یک نتیجه مشترک داشته، کلافه شدن طرف مقابل از این کَنه چسبیده بهشان و گاها برای خلاص شدنشان رفتارهای ناجوانمردانه و غیردوستانه نشان دادنشان.

قبلترها نمی دانستم، اما بعدترها که کمی آگاهتر شدم و فهمیدم که چطوری از روح و روان خودم میزنم تا نگهدارم آنهایی را که خیلی دلشان با ماندن نیست، از مشاور کمک گرفتم، گذشته ام را شخم زدم. الان خیلی خوب میدانم که چرا این شدم، چرا اینقدر میدوم تا نگهدارم اونهایی که نگهداشتنی نیستند، البته فقط میدونم و متاسفانه این دونستن خیلی کمکی به توقف این روال نکرده، نه تنها کمک نکرده بلکه دردناکش هم کرده. بلاخره تا وقتی نمیدونی، دردی حس نمیکنی، فقط بدونی، همه جات دردناک میشه و به درد میاد.

امشب یکی از همین دردها را داشتم، بد هم درد اومده، یک جایی از ته وجودم یک طوری تیر میکشه که گیج و منگم کرده.گوش شنوایی نداشتم که حال بدم را براش بگم، به اینجا پناه آوردم، با این امید که انشالا هیچ وقت و هیچ وقت چشم در چشم هیچ کدامتان نخواهم بود و طبعا از این اعتراف دوست نداشتنی شرمگین نخواهم شد.

* عیب و ایرادهای آدم از کودکی تا بزرگی فقط کمی تغییر ظاهر میدهند. روکششان را کنار بزنی، میبینی در سی و چند سالگی همان حماقتهایی را میکنی که در پنج سالگی.

**میخوام لاک صورتی بزنم، یک صورتی خیلی بانمکه که دوستش دارم، یک‌ رنگی شبیه آدامس بادکنکی داره، همینطوری که بُرس لاک را روی ناخنهام میکشم، سعی میکنم حالم بهتر بشه، سعی میکنم نفس عمیقتر بکشم تا اکسیژن بیشتری وارد خونم بشه، تا زخمهایی که میسوزند، زوتر ترمیم بشن. میدونستین لاک ناخن، زخم دل را خوب میکنه؟

شبتون خوش

سلام به روی ماهتون

شنبه زیبا و سردتون به خیر و خوشی

وقتی هوا اینجوری سرد میشه من یه حال خوشی پیدا میکنم که حد نداره، عشق میکنم از این سرما و هوای یخی که میره که زیر پوست آدم

جایتان خالی امروز یکی از همکارها نون خامه ای آورده بود شرکت( اسمش احتمالا همینه، شنیدم جاهایی هستند که به این تپلهای پرخامه اسمهای دیگه ای میگن)،در کنار یک لیوان بزرگ چای،  حسابی مشغول عیش و عشرت بودیم، طعم محشرش زیر زبانم بود که اعلام کردند نمونه شکایت اومده، نگاهم به نیمه شیرینی بود و برای تمام کردن روز کاری با طعم شیرینی تصمیم گرفتم ادامه عشق بازی با چای و نان خامه ای را بگذارم برای بعد از بررسی نمونه برگشتی.

تا اینجای داستان چای و شیرینی را داشته باشید تا پاراگراف بعدی

یکی از کارهای من توی شرکت بررسی نمونه برگشتی از بیمارستان  به جهت ریشه یابی و علت یابی برای موضوع شکایت  هست. این نمونه ها متاسفانه گاها آلوده به خون هستند و معمولا پرستارها به جهت کاهش آلودگی و افزایش امکان بررسی تا حد ممکن وسیله را شستشو میدن. مریم جان در سالهای گذشته به دلیل وفور نمونه نسبتا آلوده پوست کلفت شده و از این سوسول بازیهای ژیگولانه و غش کردن ندارد، چیزی که به وفور در بعضی همکارها دیده می شود. از آنجاییکه قدرت بدنی خوبی هم دارد معمولا در باز کردن قطعات وسیله از هم به مشکل نمیخورد و لازم نیست آقایون همکار دستکش دست کنند و یاری کنند، اما...

جایتان نه چندان خالی، نمونه دریافتی امروز آنقدر داغون بود، آنقدر بد بود، آنقدر پرخون بود که نفهمیدم چطور بوی بدش داغونم میکند و تمام نان خامه ای بخت برگشته را از معده به دهانم برگشت میدهد و واویلا ( قضیه کمی کنترل شد و کار به رسوایی نکشید، اما همینکه همکارها مجبور شدند دستکش دست کنند، خیلی ضایع بازی شد.

حالا هردو پاراگراف را هم به هم وصل کنید.

نیمه دوم نان خامه ای نازنینم ناکام موند.

سلام

این روزها خیلی مراعات کمرم را میکنم، کاری که تقریبا هیچ وقت بهش عادت نداشتم، کلا باورم‌نمیشد روزی روزگاری بخوام ملاحظه دردی را بکنم اما ظاهرا سن و سال که بالا میره، شدت درد هم بالا میره یا شاید آدم محتاطتر میشه و گاهی نمیتونه بی خیال درد بشه و مجبوره آسه آسه راه بره.

خلاصه که امروز با حرکت اتوبوس جانمان، یک‌ فشار زیادی به کمرم وارد شد و درد امانم را بریده بود. خیلی اتفاقی مشکلی تو تاسیسات پیش اومده بود و نمی دانم چند مرتبه مجبور شدم پله های پیچ پیچی تاسیسات را بالا برم و پایین بیایم و الحمدالله خوب حال کمر دردم را جا آوردم و الان چارچنگولی وار  از شدت درد حتی نمی توانم راحت دراز بکشم. گاهی جدی جدی فکر میکنم جوانی کجایی که یادت به خیر

سلام علیکم همه دوستان

خوب و خوش هستین انشالا.

پدربزرگ‌مادری من روزگار بدی میگذرونه، مدل به مدل بیماری سراغش اومده و هم خودش خیلی اذیت میشه و هم اطرافیان. دیشب که مادر گریان شرایطش را توضیح میداد، از دل و زبانم گذشت که ایکاش تمام شود و راحت شود این بنده خدا.

امروز صبح برای چندمین بار توی مسیر کارخونه، راننده سبقت بدی گرفت و نمیدانم چرا چپ نکردیم و چی شد که سالم ماندیم. تو همون حالت شوک، گوش زبانم را پیچاندم که لطفا خیلی نظر نده که کی بماند و کی برود.


سلام

شبتون به خیر باشه الهی

چند روزی به دلیل بودن برادر به شدت شلوغ پلوغ بودم، آنقدر این اتوبان را بالا پایین کرده ام و راه خانه تا خانه پدری را رفته ام که دیگه تیک گرفته ام به دیدن تابلوی عوارضی.

روزهای پیش رویم همچین وضعیت بهتری از روزهای گذشته نداره، تا چند روز دیگه همسفر هم باید راهی بشه و آنقدر حجم کارهایش این روزها زیاد است که ناخواسته من هم درگیر شده ام و منتظرم هرچه زودتر این روزها بگذرد و او برود و انشالا من بمانم و خودم و ذهن درهم برهمم .

به همه این بدو بدوها، درگیریهای ذهنم و خودم هم را هم ضافه کنید. صادقانه و بی حاشیه بخواهم بگویم یک خشم عجیبی از همسفر درونم ریخته که فعلا قصد ارام گرفتن ندارد، به حول و قوه الهی آنقدر هم سرش شلوغ است و دغدغه های مهم مهم دارد که اصلا نمیبیند یا نمیخواهد ببیند که چقدر با خودم در جنگم. یک چیز لعنتی این روزها همینطوری توی وجودم بزرگ و بزرگتر می شود و آنقدر نمیخواهم این نیمای ناخواسته را و آنقدر دلم راستین خودم را میخواهد که دلم میخواهد با تمام وجودم هوارهوار کنم تا شاید یکی پیدا شود و منرا بکشد بیرون از این باتلاقی که تویش دست و پا میزنم.

همه ذهن لعنتیم سینوسی شده، کلافه شدم از این روزهای این مدلی که الحمدالله به مزخرفترین شکل ممکن میگذرد، آنقدر که گاهی ته ذهنم میگذرد ...

بی خیال، من سعی میکنم جدی نگیرم این نوسانهای هرلحظه ای را، شما هم نگیرید.