مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

صرفا جهت تغییر آب و هوا

سلام

نه اینکه موضوع پست قبلی خیلیم باحال بوده، از اون موقع تا حالا هم توی صدر مونده و اون عنوان زشتش هی توی چشم و چار من میره.

مشغول بدو بدوهای آخر اسفند. انشالا سرفرصت میام احوالپرسی.

فعلا

مادر وحشی

سلام

اسفند همیشه ماه شلوغ و پرکاری هست، برنامه های ممیزی هم‌که بهش اضافه بشه ، نفس میبُره. تو هفته گذشته دوبار ده شب خونه بودم و دوبار هم پسرک را تنبیه بدنی کردم چون جسمم طتقت دردهای حاصل مو کشیدن را نداشت، تو آینه که خودم را نگاه کردم رسما یک آدم وحشی و نفهم را دیدم و البته سکوت مطلق همسفر تو این یک هفته تیر خلاص را به ته مانده روح و روانم زده.

برای جلوگیری از آسیب بیشتر پسرک و البته سکته کردن خودم و بازهم برای کم کردن فشار روانی حس و حال منجمد همسفر تصمیم گرفتیم ایشان و پسرک چند روزی به خانه پدری بروند و هم آنها  استراحتی کنند هم من بچسبم به کار و قال قضیه را بکنم.

حالم اما الان به تلخترین شکل ممکن زهر است، مزخرف است.بستنی و هله هوله را جایگزین من کردند تا پسرک بهانه ام را نگیرد و من احمقانه روحم را خراش میدهم و فکر میکنم گاو روی لیوان بستنی مادر مناسبتری نسبت به من نیست؟

*سکوت همسفر، سکوت مزخرفش تمام انرژی باقی مانده ام را نابود میکند.

فعلا

اسفندی که میگذرد

سلام

حال و احوال شما؟

دیدید یه روزهایی آدم از شدت فکر و خیال به خودش میپیچه؟ آروم و قرار نداره؟ هرچی ساعت را نگاه میکنه نمیگذره. این مدل روزها وقتی گذشت باید با یک پاک کن محکم از ذهن پاک کرد.

توی این روزها فقط باید پسرک را به آغوش کشید،صدای کوبش قلبش را گوش کرد،عطر تنش را بلعید، آشپزی و مسخره بازی کرد، رق.صهای داغون کرد و هی تکرار کرد که چون میگذرد، قطعا غمی نیست.

تو مثل من رویاتو میبافی

بادست من موهاتو میبافی

خورشیدو با چشمات روشن کن

یکبار ماهو قسمت من کن