مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

خدا میداند که تو هوای اخر شهریور چه حس و حالی وجود داره که با تنفسش کلی حس خوب میاد زیر پوست آدم. اصلا شهریور که شروع میشه، نوید اومدن روزهای محشر پاییزی را میده .

پاییز قشنگم امسال با حضور یک وروجک ، رنگ و لعابش طور دیگه ای شده برام. تمام حس و حالهای بدم با تنفس این هوا پر میزنه و پر میشم از حس خوب.

پاییز مبارک.

سلام

صبح تو تاریکی اتاق نفهمیدم کدوم مانتو را از کند خارج کردم. تو گیجی خواب پوشیدم. هوای خنک و وفوق العاده صبح زود را که تنفس کردم، دلم یک روز خوب خواست، دور از همه حسهای بد . دلم خواست امروز توی ذهنم خودم را هی محاکمه نکنم و خودم اینقدر خودم را متهم نکنم. دستم که رفت توی جیبم، چندتا عکس کوچولو پیدا کردم، از همانها که توی آدامس لاو ایز پیدا میشه. یادگار ماهها قبل و بسته آدامس سوغاتی مادرک بود از بلاد کفر( گاهی لیست سوغاتیهای منرا هم جوجه های خواهرک تعیین میکنند). اون موقع آدامسها را که باز میکردم عکسهای بانمکش را نگه میداشتم و چندتا که میشد به همسفر نشون میدادم . خوب قطعا همسفر صد درصد منطقیه من لبخندی میزد اما.

بی خیال امروز قرار نیست خراب بشه. اتفاقهای شب گذشته به اندازه کافی مخرب بود.

یگ چیزی ته وجودم داد میزنه، صبح که شد ،به جای کارخونه برم ترمینال، راه بیافتم سمت دورترین جای ممکن، هرجا که میشه با اتوبوس رفت و روی صندلی  یک نفرش نشست و خیره شد به جاده تمام نشدنی و فکر کرد که ما دوتا دقیقا چه مرگمان شده که اینطوری شدیم؟

امشب سعی کردیم حرف بزنیم، اگر کسی میدید فکر میکرد به جای زوجی با ۱۵ سال قدمت و همراهی دو جوانک هستیم که دقایقی است در خیابان با هم روبرو شدیم و به همین اندازه از هم شناخت داریم.امشب ترسیدم از این حجم سوتفاهمی که بینمان دیدم و از این نفهمیدن همدیگه و از این رابطه که انگار به مو رسیده. ما اینقدر غریبه بودیم و بی خبر بودیم؟ با زندگیمان دقیقا چه غلطی میکردیم که پر لز اعنماد به نفس راه افتادیم و طفلک سومی را به ماجرا کشاندیم.

حس میکنم جواب سالها عشق ورزیدنم، سالها نشان دادن شدت عشقم شده یک نگاه از بالا به پایین. حس میکنم الان وقتش نبود، الان که قرار بود بخشی از قدیمیترین حسرت زندگیم با اومدن پسرک آروم بشه، وقتش نبود.انصاف تبود توی این روزها اینجوری ناک اوت بشم و مبهوت نمایش زندگیم.

سلام

فکر نمیکنم سابقه سکوتم توی خونه بیشتر از یکی دو ساعت شده باشه، از یک ساعت که عبور میکرد، تمام‌قلبم بالا پایین میشد، انگار که دنیا داشت به آخر میرسید.

الان سه روزه دهنم قفل شده، یک دنیا حرف پشت لبام گیر کرده، اما یک چیزی محکم دهنم را گرفته .‌یک دوری از همه میخوام تا بتونم فکر کنم و از شوک دربیام اما امکانش نیست.

هی توی ذهنم تکرار میکنم این روزها میگذره، حتما میگذره

سلام

نمیدونم تا حالا تو زندگیتون پیش اومده که حس کنید، حس و حالتون توسالهای گذشته، یک دفعه مثل یک آوار روی سرتون خراب بشه؟ اینکه هرچه گذروندید خیال بوده؟

توی روزهایی که تصور میکردم قشنگترین روزهای زندگیم باشه، روزهایی که سالها منتظرش بودم، ۱۵ سال زندگیم هوار شده روی سرم. انگار که دو نفری تصمیم گرفتیم با تیشه هرچه که مونده از ریشه دربیاریم و آنچه که معنی ما میده را بزنیم بشکونیم.

توی زندگی دونفره من و همسفر جر و بحث زیاد بوده، قهر و آشتی هم زیاد بوده، اما همیشه سعی شده یک چیزهایی حفظ  بشه. اما الان؟؟؟ حس میکنم عصبانیترین و غمگینترین روز زندگیم را دارم میگذرونم، تمام وجودم طعم زهرمار میده، طعم تلخ پوچی، حس میکنم ۱۵ سال تمام روی حباب بودم و قویترین حس وجودم الان، رفتن و فرار کردنه. منتها تصویر یک کوچولوی خندان اجازه نمیده فقط خودم و خودم را ببینم. اینجا مینویسم ایکاش که کمی کمرنگ بشه، ایکاش که کمی آروم بشم تا بتونم فکر کنم.