مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

نمیدونم تا حالا تو زندگیتون پیش اومده که حس کنید، حس و حالتون توسالهای گذشته، یک دفعه مثل یک آوار روی سرتون خراب بشه؟ اینکه هرچه گذروندید خیال بوده؟

توی روزهایی که تصور میکردم قشنگترین روزهای زندگیم باشه، روزهایی که سالها منتظرش بودم، ۱۵ سال زندگیم هوار شده روی سرم. انگار که دو نفری تصمیم گرفتیم با تیشه هرچه که مونده از ریشه دربیاریم و آنچه که معنی ما میده را بزنیم بشکونیم.

توی زندگی دونفره من و همسفر جر و بحث زیاد بوده، قهر و آشتی هم زیاد بوده، اما همیشه سعی شده یک چیزهایی حفظ  بشه. اما الان؟؟؟ حس میکنم عصبانیترین و غمگینترین روز زندگیم را دارم میگذرونم، تمام وجودم طعم زهرمار میده، طعم تلخ پوچی، حس میکنم ۱۵ سال تمام روی حباب بودم و قویترین حس وجودم الان، رفتن و فرار کردنه. منتها تصویر یک کوچولوی خندان اجازه نمیده فقط خودم و خودم را ببینم. اینجا مینویسم ایکاش که کمی کمرنگ بشه، ایکاش که کمی آروم بشم تا بتونم فکر کنم.


نظرات 1 + ارسال نظر
Ella دوشنبه 25 شهریور 1398 ساعت 07:45

مریم جان سلام
من کمتر برات کامنت گذاشتم اما این پست باعث شد من بنویسم برات. احساسی که تجربه میکنی تقریبا در تمام کسانی که تازه پدرومادر میشن اتفاق می‌افته.. این به دلیل فروربختن اعتماد و عشق بین شما نیست، تمام سختی و چالش و دلهره‌های این تجربه جدید، خواب ناکافی، بهم ریختن روتین زندگیتون، و وقت کمی که همسران بعد از فرزند برای پرداختن به همدیگه دارن میشه خشم.
اولین سال تولد یا ورود فرزند سخت‌ترین سال پدرومادرهاست، روابط بین همسران به شکننده‌ترین حالت ممکن میرسه.

نگران نباش . اما برای حال خوبتون کاری بکن، مثلا همچنان زمانی دونفره داشته باشین که سرگرمی‌های پیش از بچه دار شدن شما بود رو انجام بدین، وقتهایی رو وقت همسری صرف قرار بدین که فقط در مورد خودتون حرف بزنین، نه بچه و نگرانیهاش و مسایل مرتبط باهاش.
و اینکه حرف بزنید، از احساسی که در دلتون هست بدون ترس از قضاوت. همسفری که با شما ۱۵ ساله همسفره، عشق و تعلق تون بهم بسیار عمیق‌ هست.. از همسفرتون بخواین بشنوه فقط، بدون اینکه کاری برای احساستون بکنین. شما هم بشنوین اون رو..
امیدوارم چالش‌ها جای خودش رو به ارامش بده خیلی زود

سلام
ممنون از پیغام مهربانانه شما. راستش خیلی خیلی هنوز عصبانی هستم و نمیتونم درست فکر کنم. احساس میکنم اول باید عصبانیتم کن بشه تا بعد بتونم کمی فکر کنم. حس میکنم سنگینترین سیلی زندگی را خوردم و هنوز سوتش داره توی سرم زنگ میزنه.
انشالا کمی که عصبانیت رفت و امکان تفکر پیش اومد، سعی میکنم به توصیه های خوبتون عمل کنم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.