مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

 فیلم و عکس از تلخی‌های این روزها زیاد دیدیم اما یک فیلم و عکس منرا به جنون رسانده، با دیدنشون چندین بار بالا آوردم و هنوز هم فکر کردن و تکرار دیدنشون داغونم می‌کنه ، تصویر دخترکی که پنجه در خاک زده و مات و مبهوت خاک جلوی رویش هست و فیلمی که خانواده پسرکی آرتین نام در شاه چراغ را نشان میده و ادامه فاجعه.

نگاه پسرک کپی شده از نگاه پسرکم هست و موهای فرفریش هم.

 تو این چند روز هزار بار پسرکم را بوسیدم و بوییدم به نیت این دو کودک و هزار بار از بزرگسال بودن خودم شرمنده شدم که یکی از آدمهای اطراف این دو کودک هستم و این غم را تو‌ نگاهشون دیدم و نمردم و نفس میکشم.

نگاه هردو کودک برایم حجت کثافت بودن دنیا و دنیا دوستانش هست، ذهنم پر از سواله، آنها که ماشه را کشیدند، آنها که فرمان ماشه کشیدن را دادند، آنها که بی تفاوت ,گذشتند، تا حالا تو نگاه معصوم این فرشته ها خیره شدند، غرق شدند، چی می‌خوان از این دنیا که به هر رذالتی تن میدن


سلام

این خونه را به خاطر پنجره های فوق العاده اش انتخاب کردم، پنجره های بزرگ که به اصرار همسفر حریری با عنوان پرده روی آن قرار گرفت ، بارها و بارها کنار این پنجره، خیره به درختان قدیمی روبرو نشستم و خیال بافتم، کنی دقیقتر که به دوردست‌ها خیره میشدم، البرز را می‌دیدم. به لطف. تکرار سرقت، اجباراً نرده های زشتی روی پنجره ها آمد، پنجره های فوق العاده خونم، دقیقا مشابه دیوار زندان شد، راه راه، خود خود نرده های زندان.

اولش نمی‌تونستم هضمش کنم، کودکانه حتی از غصه نرده ها گریه هم‌کردم، اما قدرت خیال را دست کم گرفته بودم، تنهایی و فکر و خیال که هجوم‌میاره، نرده ها به راحتی از جلوی چشمم میرن کنار، درخت‌ها را که میبینم، البرز را که میبینم، انگار نه انگار که نرده ای هست.

این روزها خیلی تلاش میکنم نرده های ذهنم را کنار بزنم و پشت آنرا ببینم، البرز را، برفهای خیلی دور روی قله را، نرده ها ضخیم هستند اما میشه.




برای

مدتی پیش که برای ...به راه افتاد و علتهای مختلف و خشم و غم  لیست میشد، با خیلی از اون علتها آشنا بودم ، خیلی‌ها ، برای من هم علت خشم و غم بود اما از همه آشناتر، برای اشکی که از گوشه چشم میخواد بیافته و تلاشی که میشه نیفته، برای غم تلخی که تو اون طبقه اول فرودگاه لعنتی وجود داره وقتی بدرقه میکنی ، وقتی آخرین تلاش را میکنی که‌ گوشه ای از وجودش را ببینی، برای این یک ماه لعنتی که هیچ راهی پیدا نکردی تصویر عزیزت را ببینی.برای هرچه عزیزت را به آنطرف مرز فرستاد و تو را اینطرف.

مدل به مدل v/p/n نصب کردم اما جواب نمیده. 

بلاخره واکسن آنفولانزا زدم، توی کلینیک تعداد قابل توجهی بانوی بدون پوشش اجبا-ری دیدم، نمی‌دونم خوشحالی داره یا نه، از این روزها منگ‌منگم.

مجبور شدم توراه برگشت پسرک به پارک خلوت و سوت و کور محله بیاریم، داره بدوبدو می‌کنه و همسفر هم به دنبالش، شکر خدا لطف کرده و مریم را معاف کرده.

یک چیزی ته ذهنم شلوغه، میاد روی زبونمو و نمیاد ،یک چیزی ته ذهنم میگه ، قطعا اینطوری نمی‌مونه.

پسرک چند دانه ای انار خورد و گازی به گلابی زد، شاید بشه امیدوار بود 

میوه های محشر پاییز

پسرک میوه نمیخوره، مطلقا، جان به لب شدیم چیزی به حلقش بفرستیم. 

صبح توی بغلم در حال ناز و عشوه بود. شعر باران و پاییز میخوند. میوه های پاییزی را اسم برد:پاییز خرمالو داره، گلابی داره، انار داره. چند لحظه تو چشمام نگاه کرد گفت:نیما انار دوست داره، نیما گلابی دوست داره. 

شنیدنش به دلنشینی انفجار طعم گلابی توی دهان بود یا خوش آب و رنگی دونه های محشر انار.

امشب اگر این دوتا را بخوره ، تا ابد ارادتمند گلابی و انار خواهم بود.