سلام
این خونه را به خاطر پنجره های فوق العاده اش انتخاب کردم، پنجره های بزرگ که به اصرار همسفر حریری با عنوان پرده روی آن قرار گرفت ، بارها و بارها کنار این پنجره، خیره به درختان قدیمی روبرو نشستم و خیال بافتم، کنی دقیقتر که به دوردستها خیره میشدم، البرز را میدیدم. به لطف. تکرار سرقت، اجباراً نرده های زشتی روی پنجره ها آمد، پنجره های فوق العاده خونم، دقیقا مشابه دیوار زندان شد، راه راه، خود خود نرده های زندان.
اولش نمیتونستم هضمش کنم، کودکانه حتی از غصه نرده ها گریه همکردم، اما قدرت خیال را دست کم گرفته بودم، تنهایی و فکر و خیال که هجوممیاره، نرده ها به راحتی از جلوی چشمم میرن کنار، درختها را که میبینم، البرز را که میبینم، انگار نه انگار که نرده ای هست.
این روزها خیلی تلاش میکنم نرده های ذهنم را کنار بزنم و پشت آنرا ببینم، البرز را، برفهای خیلی دور روی قله را، نرده ها ضخیم هستند اما میشه.