سلام
توی مهدکودک جدید پسرم ، والدین خیلی درگیر مهد هستند ، جلسات زیادی برگذار میشه و حدس میزنید حضور در این جلسات برای من با شرایط و مسافت کارم چقدر سخت هست ، اما به دلایلی تمام تلاشم برای حضور را انجام میدم.
امروز از اون روزهای جلسه دار بود، ساعتی مرخصی ثبت کردم، توی جلسه بودیم به همراه مربی پر انرژی پسرکم، نیمه دوم جلسه که بچه ها به ما ملحق شدند، پسرک را دیدم که مضطرب دنبالم هست، چشممیچرخاند و وقتی منرا دید پرواز کرد، او جسمش پرواز کرد به طرفم و من جان و دلم به پیشوازش رفت ، ضعف کردم برای عطر تنش، برای گرمای آغوشش.برای مامان جونم گفتنش.
تو راه برگشت، حس کردم هزینه سنگین ماشین، وقت زیادی که توی راه میگذارم(مهدکودک در عظیمیه و کارخانه در اشتهارد ،، دقیقا دو سر قطر بزرگ کرج هستند)، گرمای مزخرف و همه می ارزند به اینکه حس کند من هستم، همیشه هستم.
سلام
خیلی روزها معمولی شروع میشه، بدون دغدغه عجیب و غریب هم به پایان میرسه.
بعضی روزها معمولی شروع میشه ، یک اتفاقهایی برات می افته دلت میخواد دکمه استپ را بزنی تا بفهمی کجای روزگاری.
توی جلسه بودم، گوشی زنگ خورد با تلفن ثابت کرج، فکر کردم مهدکودک پسرم هست جواب دادم،مهدکودک نبود، خودش را که معرفی کرد، تحمل وزنم برای زانوهام سخت شد، حس کردم تمام بدنم داره می لرزه، از اتاق جلسه فاصله گرفتم تا بتونم اول نفس بکشم و بعد حرف بزنم، یک جمله خیلی ساده، خیلی ساده، فلانی هستم ، کارشناس پرونده بهزیستی پسر شما.قطعا نباید همیشه بدبین بود، نباید بدترین احتمالات را در نظر گرفت، اما گاهی آنقدر دلتون میترسه ، آنقدر ضعیف شده اید که نمیتونید خوشبین باشید. من مردم و زنده شدم برای تلفنی که خیلی هم کوتاه بود، تا کارشناس بگه علت تماسش فقط یک ارزیابی اعلام شده از اداره کل هست و موضوع مهمی نیست، تا ثابت کنه نگران نباش درسته ما گفته بودیم هیچ وقت تماس نمیگیریم دیگه و کاری با شما نداریم ، اینبار استثنا پیش اومده، تا تاکید کنه باز نگران نباش ، کسی دنبال جگرکوشه ات نیامده، توی همین ثانیه های کوتاه که اون حرف زده و من نشنیدم ، فقط یک سناریوی احمقانه چیدم، میدونم همسفر همکاری نمیکنه، خودم و نیما پاسپورتمون اعتبار داره، سه ماه ترکیه میرم تا ویزای جای دیگه درست بشه، میخواستم فرار کنم از دست هر کسی که میتونه به اسمهمخونی پسرم را از من بگیره.
همهچیز چند ثانیه بود، تلفن که قطع شد ، آنقدر میلرزیدم که نتونم بایستم، به همسفر زنگ زدم، مشغول بود، هزار زنگ زدم تا جواب داد، خواهش کردم تماس بگیره با بهزیستی ومطمئن بشه علت تماس فقط یک ارزیابی ساده بوده، که کسی دنبال پسرکم نیست.
همه چیز به همان سادگی بود، الان انگار اصلا تماسی گرفته نشده، فقط یک چیز را میدانم که من غلط کردم سالها قبل گفتم آماده همه چیز هستم ، غلط کردم ادعای قوی بودن داشتم، من نرسیده ترین مادر دنیام اگر پسرکم را بخواهند، من داغون ترین مادر دنیام که زمان تزریق سرم به پسرکم از گریه او بیهوش میشوم، مگر میتوانم چنین فاجعه را تاب بیارم. این پسر تمام بند بند وجود من هست، فقط خونش از من نیست، فقط در شکم من شکل نگرفته و رشد نکرده، جای پایش در بند بند وجودم هست.
سلام
یک صبح خوب شروع شده با عطر خوش پاییز
خدا میدونه که از شروع شهریور ، چه حسی از اومدن پاییز تو قلب من وارد میشه. این روزها فنجان چای را میبرم بیرون توی حیاط ، بیسکوییتهایی که تلاش کردیم با پسرکم درست کنیم، میاریم توی حیاط، تلاش میکنیم از انرژی خوب پاییز استفاده کنیم و راه گفتگو را باز کنیم، باور میکنید این روزها چقدر احتیاج داریم بتونیم با هم حرف بزنیم و فاصله ایجاد شده را بشکنیم.
چند روزی هست محل خواب خانواده را توی اتاق پسرکم گذاشتیم ، انشالا که بتونیم توی اتاقش مستقرش کنیم، سه نایی توی تخت کوچکش مینشینیم و کتاب میخوانیم ، یک کتاب چهار جلدی کوچک داره، هرکدام با عنوان یک فصل هست، از برف و زمستان شروع میکنیم به درخواست نیما تا اخر، وقتی آخرین جلد هم تمام میشه، خودش میگه دیگه برید پایین تخت ، نیما خوابش میاد، جا ندارد. ما می اییم روی زمین، حتما باید از روی تخت ما را ببینه، بعد درخواست لالایی میکنه ، بابا هم باید بخونه، بعد درخواست میکنه دوتایی بخونید، توی خواب و بیدار همراهی میکنم و معمولا از ادامه ماجرا دیگه بی خبرم ، چون اولین نفر بیهوش میشم.
سلام
اگر بگم تمام پیچو مهره های بدنم درد میکنه، اغراق نکردم، یک جوری منگ و بی حالم و درد دارم که جدی جدی دارم فکر میکنم خوب چکاری بود که واکسن بزنم و خودمو داغون کنم، خوب میگذاشتم هر موقع لازم بود مریض میشدم، این چه کاریه الکی الکی سر خودم اوردم؟
همسفر هم روبراه نیست، خوشحال شدم، دروغ چرا طاقت نداشتم تنهایی عوارض واکسن را تحمل کنم.
-اون کتابه بود بعد از سالها شروع کردم به خواندن برای چندمین بار، دیروز تمام کردم و خدا میدونه چقدر لذت بردم از خواندنش مثل دفع اول و دوم و ...
آخرین برگ کتاب یک نوشته ای بود که خودم را سورپرایز کرد، اگر خط میخی منحصر به فرد خودم را نمیشناختم، باورم نمیشد نوشته ها اثر من بوده ، اولی مال تاریخ بهمن ۷۸،فکرش را بکنید ، احتمالا خیلی از شما به دنیا نیامده بودید. تازه نوشتم که چقدر پایان کتاب گریه کردم. نوشته بعدی مال ۲۷تیرماه سال ۱۳۸۰هست، نوشتم که کتاب را برای چهارمین مرتبه خواندم ، این تاریخ خیلی خیلی مهم هست، اگر اشتباه نکنم ده تیرماه اونسال کنکور دادم و شهریور همان سال زندگیم زیر و رو شد با جواب کنکور. احتمالا بعد از کنکور برای چهارمین مرتبه کتاب را خواندم، اون تاریخ هنوز جواب کنکورم نیامده بود ، هنوز ۱۱سپتامبر اتفاق نیفتاده بود، هنوز همسفری در کار نبود، من بودم و خواهرم و برادرم و دنیای کوچک توی خانه.
دیروز وقتی توی تاریخ ۲۵شهریور ۱۴۰۲ بعد از ۲۲سال برای مرتبه پنجم کتاب را تمام کردم خیلی خیلی حال عجیبی داشتم ، از گذشت این ۲۲سال، از تمام آنچه برمن و ما گذشته در این ۲۲سال، از فاصله بین چهارمین و پنجمین مرتبه خواندم کتابم.
ادامه مطلب ...
سلام
اگر ذهن من قدرت اینرا داشت که مطالب را به این وبلاگ انتقال بده، قطعا روزی چندین پست توی وبلاگ داشتیم ، حیف که نمیشه و تاریخ مطالب توی ذهنم تا بیاد روی صفحه منقضی میشه خلاصه چند تا موضوع که برام مهم بود را بگم
مدتی هست توی فاصله دوری با هم همسفر هستم، از نظر مسافت نه ها، از نظر صحبت، همراهی و ... متاسفانه چند تا اتفاق هم بدتر و بدترش کرد. چند روز پیش با دسته گل اومد خونه ، خوشحال شدم که بلاخره حی کرده مقصر هست و قدمی برداشته، اومدم تشکر کنم و بغلش کنم ، کارت روی گل را دیدم ، هدیه جلسه دفاع بود از طرف دانشجوی ایشان به ایشان و خیلی خیلی حال بدی پیدا کردم از تصور اشتباهم ، اونقدر بد که شب نتونستم بخوابم، بیدارش کردم، بهش گفتم دلم میخواست اون گل را برای من گرفته بود، دلم میخواست حرف بزنه، بلاخره حرف زد، ایکاش یاد میگرفت حرف بزنه، ایکاش یاد میگرفت بشنوه.
*تو همین اوضاع گل و بلبل رابطه همسرانه اجبارا سفری داشتیم به ولایت همسفر ، کنترل رفتار سخت بود، خیلی سخت بود، از فرصت استفاده کردم و تمام وقتم را با پسرکم گذراندم، عالی بود، فوق العاده بود.
*سه نایی واکسن آنفولانزا زدیم، پسرم دستم را گرفته بود و میگفت من کنارتم ، هردو آقای خونه حالشون خوبه، من داغونم، انگار جدی جدی آنفولانزا گرفتم.
*توی محوطه خونمون صدای دارکوب میاد، میکوبه روی درخت، به سختی از لای درختها دیده میشه.