مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

حتما همه شماها حس کردید وقتی چیزی را محدود دارید، چقدر ارزشش براتون افزایش پیدا میکنه، یکی از چیزهایی که من کم دارم وقت هست، به ویژه وقت با پسرک بودن را.

فکرش را بکنید ماموریت روزانه ات زود تر تمام شود، حتی زودتر از ساعتهای روتین کارت، بروی کنار درب مهدکودک، پسرک را بخواهی، پسرک خوابالو خوابالو تو بغل مربی مهد ، کمی چشمش را بازکند، نگاهش به تو بیافتد و ناگهان دستهایش را بازکند  و جیغهای سرخوشانه بزند و بچسبد به تو. نمیتونم حال خوشی که توی رگهام رفت را توصیف کنم، نمیتونم لذت سه ساعت بیشتر در روز دیدنش را توصیف کنم.

حال دلتون خوش باشه الهی



سلام

سالها بود که تصور میکردم عاشقی را میشناسم، تصور میکردم قلبم بیشتر از این نمیتواند عاشق باشد، جانکم که آمد، خانواده روباتی دونفره مان که تغییر رنگ داد و خانواده شد، حجم احساسی که در قلبم تجربه کردم، تازه فهمیدم من کجا بودم و حس و حال عاشقانه کجا، میمیرم برای نگاه خیره و پر رازش .

ایکاش که پر توانتر بودن، ایکاش قویتر بودم، ایکاش لایقش باشم.دیشب بی قرار بود، توی بغل خوب بود اما به محض تماس با تختش یا روی زمین جیغ میزد. درد دست همسفر و کمردرد من کلافه مان کرده بود. لحظه ای در جواب نق و نوقش دادم درآمد، احمقانه و وحشیانه داد زدم و خواستم آرام بگیرد. لحظه ای ساکت شد و خیره در چشمانم و بعد گریه را شروع کرد، مظلومانه ترین و تلخترین گریه ای که تا حالا دیدم، از آن گریه هایی که اشک هم دارد، سوز هم دارد، فحش هم دارد. بمیرم برای پسرکم که گریه اش از دست خودم بود و در پناه خودم هم باید آرامش میگرفت، پسرک نازنینم که هر لحظه تنم میلرزه که نکنه لایقش نباشم.


سلام

یک تکه از مکالمه من و همکارم را ملاحظه بفرمایید:

همکار: دیروز دیدمت، خواهرزادت که نبود توی بغلت، بچه خودت بود آره، چطوری آخه، مگه میشه، تو که همیشه بودی؟

من: پسر خودم هست بله، همیشه بودم، بله.

همکار: وااااای، نکنه پرورشگاهیه، الهی بمیرم، بچه را آوردی آره؟ الهی الهی، طفلک معصوم

من: پسرم طفلک معصوم نیست، قسمت این بوده اون و ما اینطوری خانواده بشیم

همکار هنوز توی حالت بهت و شوک و غم: خدا لعنتشون کنه، آخه چطوری دلشون میاد، اینکه خیلی کوچولهه، مادرشو دیدی، اگر دیدیش تف بنداز تو صورتش

من: ندیدمشون، خیلی هم ازش ممنونم این هدیه را به من داده

همکار: چقدر ثواب کردی، خدا خیرت بده، دنیا و آخرتت نورانی شد

من با عجله برای جواب دادن: ثواب نکردم، دنبال ثواب نبودم، دنبال حال خوب خودمان بودیم

همکار: نه ، تو خیلی متواضعی

و مکالمه ادامه دارد و ادامه دارد و درد ادامه دارد و ادامه دارد.

کلمات گاهی درد دارند، انگار یک سیلی محکم، انگار یک خنجری که تو عمیقترین گوشه های قلبت میشینه.

با خودم فکر میکنم چندتا از کلماتی که از دهن خودم خارج میشه، تو ذهن خودم عادی و معمولیه اما اونطرف ویران میکنه، چندتا کلمه مثل نارنجک به روح شنونده پرتاب کردم و اصلا نفهمیدم.

به خودم میگم، سنجیده تر بگم، بیشتر فکر کنم و بگم و بیشتر قوی بشم، خودم، خانواده کوچک سه نفره ام، قویتر بشیم، اینقدر  زود رخم نبینم، کلمه هست، آدمها هستند، تلخیها هستند، ما قوبتر بشیم.

سلام

دقیقا دوماه از ورود جانکم به خانه میگذرد. تعریفها و گفتنیهای مادرانه که رنگ و بوی نَدید بَدیدی هم داره زیاد گفتم و احتمالا شنیدید، زیر و شدن بنیان خانواده مان هم به کنار.اصلا همه چیزش به کنار، امروز صبحش هم به کنار.

دوماه گذشته هرروز صبح در خواب عمیق بوده که من از خانه خارج شدم.  امروز کمی قبل از ۶، که ساعت زنگ بزند، با صدای نوچ نوچی از خواب پریدم، عشق مادر، ذوق  زده بیداری خودش و بیدار کردن ما، شیرین کاری جدیدش را به نمایش گذاشته بود، توانسته بود با کمک نرده تخت بایستد و تلاش میکرد با سروصداهایش ما را بیدار کند تا نمایشش را ببینیم. چلاندمش، آنقدر چلاندمش که جیغش درآمد، مردم از حس قشنگی که گرفتم، جان مادر دل میبرد و مرهم میگذارد روی هرچه زخم هست.