مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

دو سال قبل برای اولین بار تو این شهر با یک حال خیلی بد به آب بازی رفتم.آنثدر حال و احوالم بد بود که تو هر سقوط به جای جیغ زدن مثل مشنگها اشک میریختم. هرکسی میدید فکر میکرد از شدت ترس گریه میکنم. یک عالمه روز گذشت تا امسال، دوست داشتم اون خاطره بد و حال و احوال بدتر را عوض کنم. بلاخره فرصت شد و از همون سرسره سبز شروع کردم که دفعه قبل توش احمقانه گریه کرده بودم. اینبار جیغ زدم و جیغ زدم و عشق کردم. به جبران دفعه قبل که بارها و بارها زیر آب اشک ریخته یودم اینبار خندیدم و هیجان به وجودم تزریق کردم و ای جانم که چقدر خوب بود.بماند که تمام بدنم خورد و خمیر شده از بس که به در ک دیوار خورده ولی حال دلم خوبه.

بلاخره تونستم تو آخرین روز امسال یک خلوت چند ساعته برای خودم پیدا کنم. اومدم توی فضای سرسبز و کتابهایی را هم که به عنوان هدیه خریدم همراه خودم آوردم تا تو این هوای مست کننده یادداشت نویسی کنم. جای دوستان خالی، یک نسیم خنک هم میاد و دونه دونه شکوفه های صورتی درخت بغلی را روی زمین میندازه و خلاصه که حال و هوا بسیار مستانه و ملنگانه شده و دل آدم قیلی ویلی میره از شدت خوشی.

**به چشم به هم زدنی گذشت این سال ۹۶. روزهای تلخ و شیرین زیاد داشت برای هممون. من و همسفر برنامه های کوچک و بزرگ زیادی داشتیم که شکر خدا، همه انجام شد. حال و هوای بینمون هم‌ مثل سالهای قبل بهاریه و گرمی و سردی فراوون داشته، سعی کردیم برنامه های دو نفره بیشتر داشته باشیم و اما خودم:

سال کاری خوبی داشتم، تو کارم پیشرفت داشتم. خیلی کم به میگرنهای عصبی دچار شدم، یوگا را شروع کردم، برنامه شنا را خیلی منظمتر کردم و حال دلم، مثل همیشه، گاهی آروم و دوست داشتنی گاهی به هم ریخته و پرتلاطم.

میشه خیلی آرزوهای خوب خوب برای همتون داشت، اما دلم میخواد آرزوی خاص من برای همتون سلامتی باشه و حال خوش. الهی که دل دونه دونتون  و عزیزانتون  پر باشه از حس خوب و حال خوش.

و در آخر الهی که تو یکی ،لطف خاص خداوند مهربون را داشته باشی.

بهارتون مبارک

سلام

اینجایی که من هستم از دیشب باران باریده، مثل خیلی جاهای دیگه که شماها هستین. تو هوای بارانی بیرون اومدم تا قدمی بزنم و حال و هوایم را زیر باران جلا بدم. چند لحظه ای هم میشه که به افق اینجا دارند اذان میگن با صدای زیبای اقایی که اسمش را فراموش کردم.

از صبح تو مغازه ها و فروشگاهها دنبال چمنو میگردم با طرح صورتی و کیتی.سفارش بهار جانم هست برای عیدی. چمدان و سمنو را قاطی کرده و هربار سروغ چمنویش را از من میگیرد.

همه چمدانهای کودکانه چرا آبی رنگ شدند؟

 

سلام

صبح زیبای شنبه ایتون بخیر. تعطیلات من شروع شده و الان گیج و ویجم که ایا سال جدید شروع شده یا نه.  حدیثی هست که میگوید هرموقع کارخونه تعطیل شد همون موقع سال جدید شروع میشه.

یکی دوروزی هست که مهمان خانواده همسفر هستیم. همینجوری آب و هوای بین خودمون دوتایی ابری و رفد و برقی و ... بود. اینجا هم که کلا رفتیم رو مود سکوت. یک حالت رفتاری توی مریم تعریف شده که به محض ورود به این شهر و خانواده دکمه سایلنت را میزنه و کلا سکوت رفتاری کلامی برقرار میشه. راستش امکان حرف زدن هست اما به طرز عجیب و غریبی کلامم تیغ دار و نیش دار میشه و همان بهتر که هیجی گفته نشه. اعتراف خوبی نیست اما پنهانکاری که نداریم. مادر همسفر بسیار قربان صدقه پسرانش میرود، بسیار ها،مثل خیلی مادرهای دیگه. تکه کلامش هم پسرم، بچم، نفسم، زندگیم و کلی صفات با ضمائر ملکی اول شخص دیگه هست. هر طرفی هم که بچرخد ترجمه ای از این جمله را میگوید که مادر که نیستی، مادر ال است و بل است و کوفت و مرض هست و ... این طرف هم عروسی را ببینید که تمام رویاهای زنانه و مادرانه اش به لطف کم مادریهای همین مادر در کودکی همسرش دود شده و به باد رفته و چه جانی میکند این عروس تا جلوی زبانش را بگیرد و هوار نکشد که نمیشد کمی از مادریهای الانتان را در کودکی مصرف میکردید و کمی مادرانه تر بودید و ...

تلخی روح و روان  من را در این روزهای پر رنگ و بهاری را بگذارید به حساب حال و هوای برزخی که حالیش نیست با تغییر فصلها هماهنگ باشد. راستش توی عالم واقعیت فشار زیادی تحمل میکنم که حال بدم درونم بماند، اینجا دیگه حس و حال نمایش ندارم.

*همسفر آدم کم حرفی است. مثل خیلی آقایون دیگه در زمینه حرفهای احساساتی و رمانتیک خیلی کم حرفتر. اما به طرز عجیب و غریبی قدرت داره تو گفتن جملاتی که تا سالها ته دل من را میسوزونه. تعداد این جمله هاش به تعداد انگشتهای یک دست هم نمیرسه اما وسعت تخریبش همچین قوی بوده که راستش بعد از سالها هنوز حس میکنم کمر احساسم زیر فشارش راست نشده. الان چند روزه که گیج میزنم زیر بار آخرین جمله که گفته. حس میکنم دنیا محکم زده توی صورتم و میگه حواست را جمع کن. ببین کجایی و به کجا قراره برسی.

سلام

روز آخر کار ، معمولا خیلی خاصه و هیجان انگیز. همه همکارها و مدیرها مهربون میشن و لبخند به لب ارزوهای خوب خوب میکنند.  انجام کارها به شدت تق و لقه و عملا کاری انجام نمیشه. هوای این روز را دوست دارم.

شب بدی گذروندم، خیلی بد. از صبح دارم سعی میکنم تلخی شب قبل را اروم اروم توی شبرینی امروز حل کنم شاید که پایم برای خونه رفتن یاری کنه، ولی راستش هربار یک چیزی روی قلبم سنگینی میکنه و سرگیجه ام را بیشتر میکنه، انگاری قدرت تلخ سازی به شیرینی سازی غلبه داره و البته که این نیز میگذره و خیلی زود میام اینجا و هوار هوار شادمانه میکنم و مثلا از قشنگیهای زندگی میگم و از این جور مشنگیات.

*از صبح با کلی از بازرهام حرف زدم، قلدرانه گفتم اروم رانندگی کنند و حواسشون به برگشت باشه و بدونند که من حوصله نیروی جدید گرفتن ندارم و سعی کنند زنده بمونند.تعدادیشون بچه های خوبی هستند و از ته دلم دوست دارم بتونند تو کار پیشرفت کنند.

سلام

نمیشه انتظار داشت که همه شب چهارشنبه سوری پست گل و بلبل و شادمانی بگذارند. گاهی میشه شبی مثل امشب مثل زهر باشه. قربون خدا برم تو این جهنم شهر حتی یک نفر اشنا هم نداری که بتونی بری در خونش را بزنی و بگی میشه امشب که انگار شب مرگ‌منه بیام تو خونه شما و تنهایی دق نکنم!!!

.

.

.

*الهی میشود سال بعد، اگر بودم اینقدر تلخ نباشد، اینقدر تنهایی نباشد، اصلا منی نباشد، چقدر کشش میدهی این مثلا زندگانی را.

*جان عزیزتان بی خیال. خصوصی هم چیزی نگلارید، یک جایی از دلم بد درد میکند.خوب کردنش را هم بلد نیستم، اینجا که مینویسم آرام میگیرد.