مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

صبح زیبای جمعتون به خیر باشه

جای دوستان‌خالی، دیروز به جای یک خستگی یک ماهه خوابیدم، انقدر زیاد و عمیق و سنگین که چشمهام باز نمیشه.

یکی از دوستان‌پستی داشت در مورد نژاد پرستی و سوال از خودمون که چقدر این ویژگی برامون قویه و میشناسیمش. یاد خاطراتی از خودم افتادم که باعث شد دوباره حس کنم، چقدر کم خودم را میشناسم و چقدر جای کار دارم.

جانم برایتان بگوید، یکی از خط قرمزهای پررنگ من تو زندگیم مسئله نژاد و ملیت و ... تعصب داشتن روی چنین مواردی بود. داشتن همکلاسیهای نازنین افغانی در مدرسه، از این شهر به شهر رفتن و دیدن شهرها و آدمهای مختلف، از همه مهمتر، متعلق بودن به شهری که هرکسی با شنیدن اسمش میگفت:  وااااااای، الهی، جطوری، بیچاره و ...یک جورایی  باعث شد که با شنیدن این‌ کلمه که فلان شهریها این مدلین، فلان شهریها اون مُدلین، خندم بگیره. اگر کسی از من میپرسید تو نژاد پرستی، با اطمینان میگفتم خیر و احتمالا کلی هم سخنرانی میکردم.

در سفر فروردین ماهم، برای اولین بار در عمرم با سیاه پوست روبرو شدم، آنهم در مقیاس فراوان. قبلترها شاید یکی دو مورد دیده بودم که در حد ثانیه بود و گذری، اما این مرتبه، همه جا پر بود از این عزیزان، فروشنده، توریست، عکاس، گارسن ، توی مترو و باور نمیکنید که‌چقدر رفتارم مزخرف بود. یک حس ناامنی شدید داشتم، موقع سوار شدن به واگن مترو وقتی متوجه شدم ربیشتر افراد حاضر در مترویی که به شدت هم شلوغ بود، سیاه پوست هستند، استپ کردم و سوار نشدم. تو منطقه توریستی، دستفروش سیاه پوستی که به طرفم اومد، باعث شد هی نگاهم بچرخه و دنبال همسفر بگردم. تعداد زیادشون، حرف زدن سریعشون با زبان ناشناس برای من، مدل لباس پوشیدنشون، رقصهای خیابانی که ازشون دیدم همه و همه  این ترس را شدیدتر کرده بود و البته موضوع گفتگوهای فراوان من و برادرک شده بود که چرا اینطور شدم ؟ صادقانه بگم،ترجیحم این بود که در اکثر موارد به جای روبرو شدن با یک پاریسی سیاه پوست، یک سفید پوستش را ببینم و خوب این قطعا جواب جالبی نبود. اینکه چقدر روی این‌موضوع کار کردم و چقدر جواب داده باشد، بماند. راستش موطمئن‌نیستم دفعه دیگر که نژاد جدیدی ببینم، چه حسی دارم ولی، یک چیز را میدونم، هر موقع در مورد شناخت رفتاری در خودم با قطعیت جواب دادم، کائنات جواب داده اند: shut up.

 *در خانه و به خودم و همسفر قول داده ام که یه‌جورایی افسار کار را بکشم تا افسار مرا پاره نکرده. چقدر روی قولم بمانم نمیدونم اما قطعا میدونم که این حجم درگیری و انرژی گذاشتن خودم و کانون خانواده ام را می پوکاند. انشالا که بشود. اینجا هم نوشتمش تا ثبت شده جلوی چشمانم باشد.

**تو هیاهوهای تمام نشدنی بودن و نبودن نیما در خودم و اعماق وجودم، برای اولینبار یک خرید انجام شد، کالسکه خریدیم. مات و مبهوت تصویر ارسال شده برادرک هستم و این ذهنیت که انگار جدی جدی داره جدی میشه.

سلام

ظهرتون به خیر باشه الهی

نزدیک به یک ماهه که مجبور بودم به دلیل یک‌کلاس کوفتی، هروز تا ۸ شب کارخونه باشم و همچون یک مرحوم بعد از ۹ شب برسم خونه و خستگی و گرما و به هم ریختگی کار و فکر و خیالهای خونه باعث بشه که رفتاری به شدت عصبی و احمقانه داشته باشم. خدا میدونه که چند بار از شدت خستگی و عصبانیت پاچه همسفر بیچاره را گرفتم، یا چندبار وسط یک حرف معمولی ، بساط دعوا راه انداختم ، یا مشنگانه زدم زیر گریه و هوار هوار کردم. یعنی موجود مزخرف یک ماهه گذشته را خودم هم نمیشناسم، وای به حال همسفر و خانواده ام. امروز بلاخره تمام میشه و نمیدانم کلاسها بیشتر لِهَم کرد یا رفتار مزخرف خودم . یک زمان لازم دارم بتونم به هیچی فکر نکم، خودم باشم و خودم .

*تجربه اش را ندارم، صرفا شنیده ام که ماه آخر و روزهای آخر بارداری ، کمی آزار دهنده است، خوابیدن سخت میشه، نفس کشیدن سخت میشه، حرکت کردن سخت میشه، همه چیز یه جورایی سخت میشه.

باردار نیستم، پر از خالیم، اما: نمیتوتم بخوابم، یه حجم سیاهی پشت گلوم اومده و نمیزاره نفس بکشم، از شدت فکر و خیال کلا تو در و دیوارم.یک حال گند و مزخرفی دارم و گاهی فکر میکنم نمیشه پرونده من همینجا استپ بشه؟ نمیشه این من نباشم که با زندگی یک فرشته بازی میکنم و با علم به نخواستنش دارم میارمش توی زندگیم؟


سلام

صبح قشنگ پنجشنبتون به خیر

دلم لک زده بود برای خوابیدن تو خونه پدری، زیر کولر، اومدن پدرک صبح زود بالا سرم و آروم کوبیدنش روی کمرم و باباجان باباجان گفتنش و سروکله زدن‌اینجا.

چند هفته ای است که توی کارخونه یکسر وقت کم میارم، تمام اخر هفته هام هم یک جورایی درگیر کار شده، یک کار سنگین را باید برای شنبه تحویل بدهم و کلی روی این دوروز حساب کرده بودم. سه شنبه شب، با خواهرک صحبت میکردم که جوجه اش پشت زمینه شروع کرد به خوندن و چرخیدن: هولا هولا، آله میاد، آله میاد. دلم ضعف رفت بدای دلتنگیش، دیشب، بعد از کار و کلاس، راه افتادم، وقتی توی بغلم میچرخوندمش، وقتی مادرکم بغلم کرد و گفت خیلی وقته دلش برام تنگ‌شده ، از ذهنم گذشت عجب ابلهی بودم که به خاطر مزخرفات تموم نشدنی کار، نیخواستم این هفته هم نیام.

پدر نان گرفته، عشق میکنم از صبحانه شلخته ای که خودش سر میز چیده، صدایم میکند.

فعلا

سلام به روی‌ماهتون

پنجشنبه قشنگتون به خیر باشه الهی

جایتان خالی، دقایقی است که از یک خواب طولانی بیدار شده ام، مشابه‌همه‌پنجشنبه های گذشته اونقدر بدو بدو داشتم که به محض رسیدن به یک سرپناه خنک بیهوش شدم. فکر میکنم شلوغترین روزهای زندگی کاری و غیر کاریم را دارم میگذرونم. روزهای زندگیم خیلی با مزه شده، دیدید هر موقع دارید یک تصمیم خاصی میگیرید، یک چیزهای وسوسه کننده میاد سرراهتون تا امتحان بشید، از همون مدلها. دیروز مجبور شدم یک پیشنهاد اغوا کننده کاری را خودم با زبان خودم رد کنم، اگر چند ماه قبل‌بود، احتمالا غیر ممکن بود رد کنم ولی الان جور دیگه تصمیم گرفتم. دیشب که برای همسفر تعریف میکردم ، تو چشمهام نگاه میکنه میگه، جدی جدی انگار بزرگ شدی. خلاصه که بدون حس کردن اینکه دارم پا روی خواسته هام میزارم، خودم جواب رد دادم به یک فرصت خاص کاری.

از کار دیگه حرف نزنم، تمومی که نداره. این مدت تو هر مرحله از ۷۰۰ خوان بهز.یستی تا تونستم نق به جانشان زدم و تمام قوانین مزخرف و داغون و دیوانه کنندشون را کوبوندم تو سرشون. یعنی هی همسفر با نرمش و ملایمت کار را میش برد، هی من قاطی کردم و شکر خدا از انجا که اگر حرف نزنم میمیرم، هرچقدر از دستشان ذله شده بودم بهشان گفتم، حالا خوبه که همسفر ۹۰ درصد مواقع تنهایی کارهای مزخرف اداری را پیش برده و من فقط انجاها که الزاما باید هردو میبودیم حضور داشتم، بماند که عزیزان دل به همین مسئله هم کلی اعتراض داشتند و بارها اعلام  کردند که چرااااا مادر متقاضی حضور فعال و پرشور نداره و چرا رختخواب پشت در بهز.یستی پهن نکرده و چرا اشک ریزان التماس‌نمیکنه که بچشو!!! زودتر تحویل بگیره.

خلاصه که تو این چند کمیسیون مزخرف اخر، تمام فشارهای این مدت که رویم بود را انتقال دادم به رئیس و معاون و کارشناس و ... محترم بهز.یسیتی. والا به خدا، خفه شدم این مدت اینقدر خودم را ثابت کردم و مزخرف شنیدم.یک نفر تو این مملکت جلوی انان که با هر حال و احوال روحی و روانی و مالی و اعتقادی راه راه میزایند و میزایند و میزایند را نمیگیره، اونوقت من تو این مدت  برای هررررررچیزی تو زندگیم به اینا جواب پس دادم.آخر سر هم که از من راه و درمان محرمیت پسرک را میخواهند و پبشنهاد مزخرف صی.غه میدهند و... شما باشید خفه شان نمیکنید، آنهم وقتی کارشناس نازنین بهزی.ستی که در کنار میز کمیسیون نشسته و  در ماههای اخر بارداری است و با شما صحبت میکند و احتمالا خیلی قشنگ حال شما را درک میکند؟

* خیلی سالها تلاش کردم تمام لذتهای مادرانه را خفه کنم در وجودم. انقدر در خودم خودم را چزاندم و آنقدر در ذهنم خودم را تنبیه کردم که مبادا با دیدن کفش کوچولویی، کالسکه ای، لباس نی نی اشکم راه بیافتد، که دیگر اتوماتیک مغزم با دیدن این اسبا و وسایل مینیاتوری دستور بی حسی صادر میکنه. باور میکنید هنوز نتوانسته ام حتی یک قطعه برایش بخرم؟

تابعد...

سلام به روی ماهتون

میدانید که اینجا را چقدر دوست دارم و میدانید که وقتی نتونستم هفته ها به اینجا بیایم، بعنی خیلی روزگارم شلوغ و قروقاطی بوده است. خیلی خیلی لازم بوده بیایم اینجا و از شلوغیهایم بگویم اما نشده که نشده. یکی دوباری هم در اوج نوسانات روخی روانی چند خطی نوشتم، انقدر تلخ و زهرآلود بود، خودسانسوری کردم .

خلاصه که این همه مقدمه گفتم و الان اینجام. آنهم در شرایطی که روی میزم پرشده از کارهای اضطراری و دقایقی دیگه هم جلسه دارم اما دلم خواستتان و پا بر همه کارها گذاشتم و مثل یک کارمند بد، چند دقیقه ای را خوشگل پیچاندم.

اوضاع کاری نفسم را گرفته، تجربه و دانشم هم در زمینه جدید کم است و هرچه میدوم، به آنچه باید برسم نزدیک نمیشوم که نمیشوم.در پست جدید ، با زد و بندهایی آشنا شده ام که مسلمان نشنود کافر نبیند، بیخود نیست گاهی ملت به خاطر قدرت طلبی، آدم میکشند، وقتی توی یک شرکت ساده، اینجوری میزنند و میبرند، وای به حال جاهایی بالاتر، خلاصه که  مریم معصومی بودم که وارد اینجا شدم، احتمالا گرگ درنده ای خارج بشوم.

*یک عادتی دارم، سریالی که روی بورس است نمیبینم، طاقت انتظار کشیدن برای قسمت بعد و فصل بعد ندارم. Lost و friends را سالها بعد از اتمامشان دیدم و کیف کردم. به خاطر حجم خشونت game of thrones  از دیدنش اجتناب میکردم تا بلاخره، زور همسفر برما چربید و استارتش زده شد و خفههههه شدم از حجم خشونتش. نصف سریال را از لای انگشتهایم دیدم و بلاخره سه روز تعطیلی به دادم رسید و تمام.  غمگین شدم، حرص خوردم و افسردگی پس از سریال گرفتم . نمیشود چند فصل دیگر یک جورهایی دوباره اضافه شود؟

و اما داستان نیما، داستان من و نیما، ترسهای من و نیما، شکهای من و نیما، مشنگیهای من و نیما و....

وقت تمامه، زود میام دوباره.