سلام
صبح قشنگ پنجشنبتون به خیر
دلم لک زده بود برای خوابیدن تو خونه پدری، زیر کولر، اومدن پدرک صبح زود بالا سرم و آروم کوبیدنش روی کمرم و باباجان باباجان گفتنش و سروکله زدناینجا.
چند هفته ای است که توی کارخونه یکسر وقت کم میارم، تمام اخر هفته هام هم یک جورایی درگیر کار شده، یک کار سنگین را باید برای شنبه تحویل بدهم و کلی روی این دوروز حساب کرده بودم. سه شنبه شب، با خواهرک صحبت میکردم که جوجه اش پشت زمینه شروع کرد به خوندن و چرخیدن: هولا هولا، آله میاد، آله میاد. دلم ضعف رفت بدای دلتنگیش، دیشب، بعد از کار و کلاس، راه افتادم، وقتی توی بغلم میچرخوندمش، وقتی مادرکم بغلم کرد و گفت خیلی وقته دلش برام تنگشده ، از ذهنم گذشت عجب ابلهی بودم که به خاطر مزخرفات تموم نشدنی کار، نیخواستم این هفته هم نیام.
پدر نان گرفته، عشق میکنم از صبحانه شلخته ای که خودش سر میز چیده، صدایم میکند.
فعلا