مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام شبتون خوش باشه الهی

من معمولا روزهای کاری یه چیزی بین ۳۰ تا ۴۰ ایمیل میگیرم. روزهای غیر کاری هم با توجه به زمان آزاد شده مدیران ارشد، یه ده تایی ایمیل میگیرم. ایمیل شرکت روی گوشیم هم نصب شده و دینگ و دینگ یه چراغ آبی گوشه گوشیم روشن میشه و خبر میده که ایمیل جدید رسیده. امروز از صبح منتظر به ایمیل مهم برای خودم بودم. چشمم به صفحه لب تاپ و گوشه گوشیم خشک شد اما این ورپریده نیامد که نیامد. یعنی امروز برای اینکه حال من جابیاید،حتی یک ایمیل هم نداشتم و کفرم درآمد.

خلاصه که چشمم خشک شد.

*خیلی سال قبل کار اشتباهی انجام دادم، از بیخ و بُن اشتباه. میدونستم اشتباهه اما یک لجبازی عمیقی میگفت ادامه بده، در کنار لجبازی، حس و جانی هم برای تغییر مسیر نبود. زده بودم روی موج بی خیالی و هرچه باداباد توی سرم میچرخید. چند سال گذشته، اشتباهه خود خواسته و نخواسته دیگه انجام نشد. مدتیه سیگنالهای عذاب وجدانی میگیرم، مدل به مدل شبیه آن غلط را میبینم و عواقبش و عوارضش و ....اوف.

جالبه، خیلی خیلی جالبه

سلام

شبتون خوش باشه

میدونید که چهارشنبه شبها برای من حال و هوای محشری داره، آنقدر حس خوبی داره که اتوماتیک وار، حال جشن به خودش میگیره، حتی اگر شبی مثل امشب باشه و فردا هم کار باشه و از تعطیلی خبری نباشه، از اون بدتر شب کافه گردی و خلوت عاشقانه باشه و تنها هم باشی، هیچ کدوم نمیتونه خیلی حالم را عوض کنه و ته دلم غنج میزنه از اینکه امشب چهارشنبه هست.  یک بسته پفک گرفتم، بیسکوییت گوگولی خریدم، نرگسهای تو گلدان را جایگزین کردم، قهوه دم کرده ام، جاسیگاری را خالی کردم و پخش شدم کنار شوفاژ و با لذت مزخرفات و خُزعبلات اخبار وطن را نگاه کردم و با لبخند ، در دلم ناسزاهای زشت زشت داده ام به چرندیاتی که گفته میشه و اینگونه گذراندم شبی را که سالها جور دیگری طی کرده بودم.

به لطف تکنولوژی با همسفر ساعتی را گپ میزنیم، حتی یک‌نشانه از قرمزبازیهای اینجا ، در آنجا ندیده و قول داده اگر علامتی دید، گزارشش را بدهد.

انشالا اگر عمری بود و زنده باشم، یک ماه دیگر، دقیقا مثل امشب، کنارش خواهم بود و یک ماه فرصت دارم تا بسازم مریمی را که علی رغم ژستهای مدرن و امروزی که برای خودش میگیرد، باطنش زنی کاملا وابسته به همسر بوده. نمیدانید در این مدت چه چیزهای خجالت آوری در مورد خودم کشف کردم، انگاری همسفر مسئولیت انجام تمام امور زندگی را داشته و من صرفا زنی بوده ام که صبح به صبح به محل کارم رفته ام و شبها برگشته ام و تمام. آدرسها را اشتباه رفته ام، برای خرید میوه، گیج شدم که از کدام فروشگاه باید خرید کنم، از وضعیت آب و روغن و باد لاستیکهای ماشین کوچکترین خبری ندارم، اینترنت خانه باید تمدید میشد و اصلا نمیدانستم چطوری؟ ای وای ای وای برمن. بی خیال.

قصد خودسازی دارم و انشالا که این یک مدت در کنار تنهایی و بدخوابی و مشکلاتش، حداقل کمی مسئولیت زندگی را روی دوش من بگذارد.

شبتون خوش و عاشقانه

سلام به روی ماهتون

انشالا که این تعطیلات طولانی به شما خوش گذشته باشه و حالتون سرجا اومده باشه. تعطیلات من؟ اوففففف

دو گروه مهمان داشتم پشت سرهم، هر گروه با دوبچه ( من مینویسم بچه، شما بخوانید زلزله ده ریشتری) . پوستی از اعصاب و روان من کنده شد که الان بعد از اینکه دوساعتی از خلوت شدن خانه میگذره هنوز نتونستم از روی مبل بلند شوم و مات و مبهوت خونه کوچکم هستم که زیر زلزله این وروجکها لگد مال شده و در راه رضای خدا حتی یک مترمربع هم پیدا نمیکنید که شبیه روزگاران قبل باشد. خدا وکیلی چی به سر ژن این زلزله ها اومده که اینجوری قدرت تخریب دارند؟

همسفر که باشد بعد از خروج چنین مهمانانی و برگشت سکوت به خانه، به آغوشش پناه میبرم و یک ساعتی آرامش میگیرم و بعد اقدام به بازسازی خانه میکنیم اما امشب، اوففففف

تماس گرفتم، از شدت دلتنگی و خستگی مثل کودکها گریه کردم و نق زدم که چرا مرا مجبور نکرد همراهش باشم و اصلا گور پدر کار و کارخانه و باور کنید تنهایی خیلی خر است.

خدا کمک کند میخواهم یک  لیوان چای آماده کنم و یواش یواش از گوشه ای شروع کنم،خانه که مرتب شد، پنجره ها را باز کنم تا بوی باران بپیچد و عودی روشن کنم به یاد گذشته ها و تمام کارهای لیست شده برای تعطیلاتی که گذشت و انجام‌ نشد را   ناخنکی بزنم. ناخنهای آسیب دیده ام را روبراه کنم و ابروهای درآمده را سروسامان بدهم و جانی بود رنگ به رویشان بزنم و لاک سرمه ای تازه خریده ام را روی ناخنهایم بکشم و ایکاش که بشود فضای تنهای خانه را عوض کرد و امشب را تمام کرد.

شبتون خوش.


سلام

صبح زود جمعه قشنگتون به خیر

جانم برایتان بگوید یک ساعتی میشود که از شدت  گرسنگی بیدار شدم و توی تخت غلط میزنم. آنقدر معدم هوار هوار کرده که احساس میکنم همه همسایه ها هم صدایش را شنیده اند. دلیلش را هم‌نمیدونم. آخه این موقع صبح، اونهم روز جمعه وقت این کارهاست؟

مهمانهایم توی سالن خوابیده اند و از آنجاییکه دوتا وروجک زلزله همراهشون دارند، ترجیح میدهم فعلا با گرسنگی کنار بیام تا اینکه بیدار بشوند  و روزشان استارت بخورد و مغز من هم البته جویده شود. جایتان نه چندان خالی، یکی از بچه ها، پرحرف ترین و صدادبلند ترین و کنجکاوترین کودکی است که تا حالا زیارت کرده ام.‌مغز بیچاره ام‌که با سکوت خانه خالی آشناست هنگیده از حجم صدای این چند روز.هوففففففف

*در سالهای خیلی دور، در دوران جیک و پوک دوستانه ام با همسفر، نه من موبایل داشتم و نه او. هزینه کارت تلفن هم اجازه نمیداد تماس زیادی داشته باشیم و به دلیل روزهای مسخره سربازی، دوری هم طولانی شده بود و دلتنگی بیشتر.هرکدام دفتری داشتیم بغل دستمان و زمانهای دلتنگی مینوشتیم. آن چند دفتر هنوز هم وقتی هرازگاهی ورقی بخورد روح و روانمان را جلا میدهد .این روزها که همه چیز هست و  در هر لحظه میتوانیم صوت و تصویر همدیگر را داشته باشیم، دوباره نوشتن شاید خیلی لطف آن سالهای دور را نداشته باشد، اما حس و حال خاص خودش را داره و کلمه که تایپ میشه، ذهن و حس آدم تجربه متفاوتی را حس میکنه.

بلاخره سلام

ماراتونی گذراندیم  در این چند هفته اخیر، سختترین روزش ۲۴ ساعت آخرش بود و آنقور دویدیم و دویدیم تا بلاخره همسفر راهی شد. یک چیزی را در این چند هفته فهمیدیم، اگر همسفر قاچاقچی بود، دزد بود، خلافکار بود، با هر شغل غیر قانونی دیگه ای داشت، این مدت خیلی خیلی راحتتر میگذشت، حماقتی کردیم که عمرمان را پشت میز و کلاسهای درس گذراندیم  و حالا اینطوری سرویسکاریمان میکنند.

بگذریم، مدتها بود میدانستیم من نمیتوانم همراهیش کنم و چند روز تعطیلات نوروز را میتوانم کنارش باشم، هردو میدانستیم و خیلی هم خوب قبولش کرده بودیم، مثل خیلی چیزهای دیگه که دوست نداریم و درنهایت کنارمی آییم، تا خود چهار شنبه هم هنوز هضم قضیه راحت به نظر میرسید اما پنجشنبه انگاری تازه مغزم آلارم داد و بیدار شد. حجم کارهای چسبیده به روز آخر و حس تصمیم‌اشتباه در کنارش نبودن کلافه ام کرد، آنقدر عصبانی بودم از بانک وحذف  ارز نیمایی و ارز آزاد قاچاق و نرفتنم و کارم و همه چیز که شاید ده باری دعوا کردم. توصیف زشتش میشود کوتاهترین دیوار اما شاید مهربانه بتوان گفت عشقم، زندگیم، دوستم، سنگ صبورم ، تنها کسی است که تمام هوار هوارهای مرا از زندگی میشنود و آرامم میکند و در نهایت فراموش میکند و میگذرد همسفرم است و  قرار است مدتی با من نباشد و خدا میداند که چقدر سختم است این نبودنش. نمیدونم عقربه های ساعت همیشه با این سرعت میچرخند و روزها همیشه اینقدر زود تمام میشوند؟ گلهای نرگس قرار گرفته توی کاسه آب که پخش آسفالت کوچه شد، تاکسی که از توی کوچه پیچید منفجر شدم. اعتراف لوس و مسخره ای است اما تا خود ۱۰ صبح مشنگوار گریستم تا کمی آرام شدم و بتوانم فکر کنم که قرار است ۴۰ روز آینده را چطوری زندگی کنم.

دور بودن خیلی سخته اما برای ما دونفر خیلی لازم بود. مدتها بود هردو غرق شده در کار ، ربات گونه زندگی کردیم،کمی تنش میخواستیم اما فکر کنم این مدت کمی زیادی بود.

فعلا