مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

صبح زیبای آذرماهیتون به خیر باشه الهی

چندین ماهه که دلم یک خواب پیوسته شبانه میخواد و الان که دوشبه فرصتش را دارم، دقیقا همون زمانهایی که پسرک نیمه شبها بیدار میشه، بیدار میشم و حس غم انگیز دلتنگی میپیچه تو وجودمو و کلافه بیخواب میشم.از طبقه بالای هتل، میخکوب خیابان شلوغ پلوغ شب میشم و جراغهای رنگ به رنگ شهر. تو خیال خودم صدای اذان شنیدم، حس کردم توهمه اما نبود، مدتهابود که شنیدنش جز لحظات لذت بخش زندگیم‌نبود اما اینجا تو این لحظه که دلتنگی پسرک و پدرش تودلم وول میزنه، از طرفی هم استرس حجم کار سنگینم یک جورایی فلجم کرده، شنیدنش مثل پمپاژ یک آرامبخش قوی بود به دونه دونه رگهای تنم.

جاییکه الان، تو این لحظه از زندگیم هستم، یک جورایی آرزوی تمام سالهای تلخ نوجوونیم بود، سالهایی که بارها و بارها به صرف دختر بودنم منع شده بودم از طرف عزیزانم و بدتر از اون جامعه، سالهایی که منرا پر کرد از اینکه بخوام بشکنم تمام عرفهای روتین زندگیم را، ندل درس خوندنم، ازدواج کردنم، کار کردنم و حتی بچه دار شدنم به نحوی متفاوت از تمام خط قرمزهای خانوادگی و البته اجتماعی گذشت و حالا، درست همینجا با تمام وجودم اطمینان دارم که زندگی، هرچه را که از دل خواسته ام تقدیمم کرده (الا یک کبریت یا فندک از دیشب تاحالا که بدجور لازم بود)، و هربار من بیشتر و بیشترخواستم. الان یک چیز را با تمام وجود میخوام، آرامش و خوشحالی و سلامتی.

*دوشبه که آهنگ لالایی پسرک را از گوشی پخش میکنم و آرزو میکنم کیلومترها انطرفتر، در آغوش همسفر ، به راحتی و بدون بی قراری از نبودنم به خواب برود.

روزتون خوش

سلام

امروز از ساعت ۷ انقدر دور خودم چرخیدم و چرخیدم که نفهمیدم چطور گذشت. هربار که نگاهم به پسرک افتاد، چشمم به سوزش افتاد و اشکها اماده روان شدن میشدند، به خودم یک ناسزا تقدیم میکردم که وای به حالت این بچه گریون ببینه تورو. به خودم قول دادم به محض نشستن تو هواپیما راحت گریه کنم، انقدر گریه کنم تا جونم دربیاد.

توی تمام عمرم زنده بودن برام مهم نبوده ، نه تنها مهم نبوده، از تمام شدنش استقبال هم میکردم اما الان، تمام ترس و لرزم اینه که مبادا قبل از تاریخ دادگاه بمیرم، نکنه بلایی سرم بیاد و عزیز دلم برگرده آنجا که بوده، آنجاییکه نمیدونند قلق خوابش چیه، طاقت دوری از شیشه شیرش را نداره، توی تخت تنها که بیدار بشه، گریه میکنه، غریبه ها که بغلش کنند با نگاهش دنبال من یا همسفر میگرده، تمام درخواستم از خدا ، نگهداشتن من و همسفره تا اون تاریخه تا اسم نازنینش بره توی شناسنامه و مطمئن باشیم برگشتی به بهزیستی وجود نداره.

الان هم نگرانم، نکنه سقوط کنه، نکنه برنگردم، نکنه اخرین بغل بوده و یه چیزی توی ذهنم میگه اخ که تو چقدر خری.

ماموریت میرم، چند روزه، پوکیدم این چند روز از عذاب وجدان درونی خودم و البته سرزنش دیگران.

سلام

خوبین انشالا؟ حتما که همه خوب هستیم.

تو چند ماهه گذشته زندگیمون زیر و رو شده، نه لحظه ای خواب راحت داشتیم و غذای راحت خوردیم و نه لحظه ای استراحت خوب و بی دغدغه. تفریح و فیلم و کتسرت و همه چی هم تعطیل، کتاب هدیه تولدم هنوز روی صفحه ۲۴ مونده و ورق نخورده اما...

با همه آنچه گفتم دل میبرد از وجودمان، تپش قلبش، گرمای تنش، فرم خوابیدنش، نگاه محشرش، همه و همه انرژی تزریق میکند به وجودمان، عنقدر عاشقش شدم که روزی هزار بار دست دلم‌بلرزد برای از دست دادنش، برای نداشتنش.

انگاری کلا فراموش کرده ام که از جسم من نیست، از وجود من نیست، دیگری او را به این دنیا کشانده و ممکن است روزی روزگاری ، زندگی برگ‌تازه ای را برایم رو کند.

توی این شلوغ پلوغیهایی که گذشت، توی این روزهای تلخی که گذشت، وحودش مایه و منبع آرامش بود.

سلام

نمیدونم حسی که الان تجربه کردم تلختر بود یا حس هفته قبل. حس آزاد شدن ارتباط،حس رها شدن از قفس، حس تحقیری که میتوانند، پس میکنند، کدوم تلختر بود؟

ایکاش که جوک نشود، ایکاش که عادی نشود.