مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

شبتون بخیر باشه الهی

یک شب تنبلانه ای را میگذرانم جایتان خالی. خونه یخ یخ، از شدت تنبلی حالش را ندارم بروم پیچ پکیج را بچرخانم و روشنش کنم( در خانه ما ، در اعتراض به عدم ظهور واقعی پاییز  هنوز سیستم گرمایش به صورت رسمی روشن نشده و به علت وجود پارکینگ در زیر خانه گاهی کمی زیادی سرد میشود). دوبار زنگ‌زدم به همسفر جان،هنووووووز جلسه بود طفلکی.

*در گشت و گذارهای شبانه ام  کشف کردم که ما یک عالمه کانالGE.Mداریم تو شبکه هامون. یک عالمه ها. هرچی کانالها را رد میکردم تموم نمیشد و مدل به مدل کلمه به اخرش اضافه میشد و مثلا کانال متفاوتی میشد. روم به دیوار شرمنده، تو یکی از همین کانالها میخکوب رنگ‌هویجی موهای دخترکی هم شدم( احتمالا از عوارض هویج خوری این روزهاست).رنگ موهای دخترک منرا یاد آن شرلی انداخت ولی سریال چیز دیگری بود و کمی هم زیادی آبکی بود و نفهمیدم بلاخره چی به چی بود.

*موهای نازنینم ملتمسانه میخواهند که به زیر دوش بروند اما تنبلی شدید و هوای یخ یخی خانه فعلا دست رد به این التماسها زده اند.

*مادرجانم چهل باری تماس گرفته اند که مبادا من بترسم از تنهایی.

دلم برای استخر لک زده است، چهار هفته است که به هزار دلیل نتوانستم بروم و هر هفته قول هفته بعد را دادم  و در نهایت رسیدم به این هفته.امروز که مجبور شدم قول بدهم برای انجام کارهای تمام نشدنی شرکت پنجشنبه را در کارخانه خواهم بود ، یک‌چیزی ته دلم جیغ کشید و یک فحش زشت ۱۸ سال به بالا تقدیم خودم کردم، تو روح من با این کار کوفتی .



سلام

در زمان حضورم در شرکت سابق(خانم دکتر جان) نهار شرکتی در کار نبود و هر روز بساط حمل ظروف مختلف غذایی به راه بود. کلی شاکی بودم از این حمل هرروزه. شکر خدا تو این بیابان بی آب و علف هیچ رستورانی هم در کار نبود که حداقل بعضی روزها  لازم نباشه غذا همراه خودم بیارم.تو شرکت جدید که اومدم و رستورانش را دیدم چنان ذوقی کردم و بی جنبه بازی درآوردم که نفهمیدم چطوری چند کیلو ناقابل در عرض چند ماه به وجودم اضافه شد. آنقدر عدد روی ترازو را باور نکردم تا جاییکه ترازو جان تصمیم گرفت یک شوک دو رقمی به من بده  و آنقدر دوستان دور و نزدیک گفتند :واااااااای مریم چقدر چاق شدی، که بلاخره عمیقا باور کردم  عاقبت با سر تو تهدیگهای کارخونه ای افتادن میشه همینی که هستم.بعد از ماهها کشمکش با خودم بلاخره بی خیال غذاهای شرکتی که بسیااااار کارگر پسند است شدم و حالا منم و ظرف هویج و زیتون و از این جور جفنگیات که به عنوان نهار میل میفرمایم.

اشکال قضیه این است که به لطف رستوران نرفتن و میل کردن هویج جان در پشت میز، عالم آدم خبردار شده اند که من هویج خوار شدم و...

شما نهارتان را نوش جان بفرمایید. من هم هویجم را. راحت باشید. ترا خدا خودتون را اذیت نکنید.

چند ساعت دیگه همسفر میره ماموریت، سفر کوتاهه و تا دو سه روز دیگه برمیگرده. معمولا اینجور وقتها سعی میکنم از چند روز قبل هیچ فیلم ترسناکی نبینم تا در زمان تنهایی توهمات عجیبان غریبان سراغم نیاد اما...

جاتون نه چندان خالی، به لطف تعطیلیه روز قبل و بیکاری و چرخش در کانالهای اسمشو نیار چشمم به یک فیلم افتاد با حضور بانو جنی، فر

خدا ازش نگذره، حضورش گیجم کرد. با خیالی راحت از حضور ایشون در فیلم و اطمینان از دیدن یک فیلم گوگولی مگولی خیره به تلویزیون ماندم و دقایقی گذشت و یک دفعه فیلم از جیک جیکهای عاشقانه پرید تو هارت و پورتهای خشن. اه اه اه مثل چی خشونت داشت و قتل عامهای جورواجور.  از دیشب تا حالا تپش قلب گرفتم و دقیقا نمیدانم فردا شب چه غلطی بکنم با اصوات ناموزونی که تو خلوت و بی همسری هی از در و دیوار میشنوم.

بانو لوپز جان، آخه شما را چه به این فیلمها. شما نازی، لطیفی، فیلمهات باید پر از دنس باشه نه خون و خونریزی عزیزم.

اینگونه که گفتم بنده گند زدم به شبهای تنها در خانه.

* بعد از مدتها جستجو برای یک قاب عکس ساده و سفید گوگولی و البته ارزان، بلاخره یافتمش و خریدمش. یک عکس ناز نازی از جناب خودم و همسفر در قاب جان قرار گرفته و ایشون خیلی خوشگل تشریف بردند در گوشه میز من در کارخانه جهت به دست آوردن آرامش در زمانهای بدو بدوی کاری. حضور عکسمون که یک خاطره هست از روزهای  خوش سفر، شاید بتونه هم حجم استرس را کم کنه، هم گهگاهی حضور همسفر را یادآوری کنه. حال و حوصله ندارم تعریف کنم که تازگیها چه بحرانهایی گذراندیم در خانواده دو نفریمان،هرچه بود گذشت و خدا را شکر الان در ساحل آرامشیم اما خوب ، این ساحل ارامش هرچند وقت یکباری کسالت آور میشه و چشم  که باز میکنی میبینی وسط طوفانی.

سلام

پر پر میزنم بیام اینجا بنویسم ولی نمیشود که نمیشود.

روزهای دوشنبه من داغون شده، یک مهندس جانی جهت بهبود اوضاع مملکت تشریف میارند کارخونه. بعد از اونجایی که ایشون با فتوسنتز روزگار میگذارند، جلسه میگذارند از طلوع خورشید تا غروبش، بدون هیچی.امروز مردممم از نبودن چای. دیگه وسطهای کار ملتمسانه درخواست یک دقیقه  خروج کردم و خودم را به معشوق رساندم.

به جبران روزهای دوشنبه ای که سخت میگذرد، شبهایش را در محیط محشر کلاس یوگا میگذرانم و جایتان خالی، تمام زمانهای ریلکسیشنش را میخوابم اساسی.

*راننده سرویس یک خوش بو کننده جدید خریده، داغونه، بوی دستشویی های توراهی میدهد. هرچی هم در مورد اسانسهای صنعتی و سرطانزایی و حلقه های اروماتیک و سردرد و اینها میگویم قبول نمیکند.

سلام

از حق خاله بودنم استفاده کرده ام و چند کار بی ادبانه یاد تپلکهای خواهرک داده ام. بهار که قبلترها یاد گرفته بود، تپلک کوچکتر که زبانش را در می آورد دلم ضعف میرود برایش و دلم میخواهد از پشت گوشی لهش کنم از شدت خواستن.

این دو سه شب گذشته که مثل خیلی از شما یک عالم عکس تلخ دیدم از تلخیهای سرزمینهای کردنشین، تپلک که از پشت گوشی زبان درمیاره دلم میترکه از شیرین زبونهایی  مثل تپلک که حالا یا نیستند یا تنها هستند. میمیرم از تصور اینکه این دو تنها و ترسیده بمونند، دلم میخواست آغوشم جا داشت برای بغل کردن تمام طفلکهایی که ترسیده اند توی این روزها.