مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است


سلام و شب بخیر

بلاخره این‌چهارشنبه زیبا و نازنین و عزیز دل و ... رسید. هرچقدر‌روزهای چهارشنبه به جرم روز آخر هفته بودن بدو بدو داره و نفسگیره، شبش محشره و آرامش بخش.انگشت خروج را که میزنی و چشمت به  غروب چهارشنبه می افته، دنیا رنگش عوض میشه.

امشب قراره مهمان داشته باشم،پدر جان و مادر جانم به خونه ام میان و چی از این بهتر که بهار را هم همراه دارند. ته دلم کیلو کیلو قند آب میشود از فکر بودنشان. دوستان متاهل میدانند که گاهی خلوت پدرانه مادرانه عجیب میچسبد. 

مادرک تماس گرفته و قول گرفته مبادا خسته و کوفته که به خانه رسیدم دست به خانه بزنم! خودش نهار فردا را هم‌ آماده کرده و خلاصه میبینید که قرار است چگونه میزبانشان باشم.  الهی که خداوند مهربون خودش مواظب دونه دونه پدر مادرهایتان باشد و سفر کرده ها را هم تو بغل خودش داشته باشه.

*گاهی که با عشق تعریف داشته هایم را میکنم یک چیزی ته دلم گومب گومب میکوبد که مبادا جایی کسی آهی بکشد، مبادا  اشکی روی چشم کسی بیارم. اینجور موقعها با خودم میگم من که هربار اسمی از عزیزی بردم حتما از ته دل دعا کردم که آنکه عزیزش را کنار خودش نداره، دلش آروم گرفته باشه و خداش هواشو داشته باشه، انشالا که اینجا حال خراب و منفی برای کسی نمیسازه.



سلام . نیمه شبتان بخیر و خوشی

به دلایل بی همسفری و کار زیاد و دودره بازیهای شیفت شب،در یک اقدام مشنگانه امشب را در کارخانه ماندم. خانم خدماتی وقتی فهمید،قبل از رفتن سفارش کرد برای بند امدن این اب روان از مماغ محترم از سوپی که اورده بخورم. مشنگانه یادم رفت تا اینکه صدای شکم گرسنه و چشمهای داغون از کار و کمر خشک شده فهماند زمان زیادی از حرف خانم مهربون گذشته و ساعت خیلی قشنگ‌رسیده به ۱۲.حالا که اومدم تو سوییت دیدم سوپ تو یخچاله و ذره ای انرژی برای گرم کردنش نیست. بی خیال مسواک زدم و حالا که پریدم رو تخت و تو اینستا میچرخم، راه به راه غذاهای رنگارنگ میبینم. انشالا که صدای قار و قور شکم طفلکی به سالن تولید نمیرسه.

*به نظرتون ممکنه نگهبان نصف شب بیاد خفم کنه؟یعنی دوربین میتونه جلوشو بگیره؟تمام فیلمهای ترسناکی که درموردشان شنیده ام امشب در خیالم هستند.

*همسفر به خونم تشنه هست. 



پست نق نقوی دیشب را خواندید و فکر کردید امشب هم می ایم نق میزنم؟

اینکه هنوز ابریزش داغان دارم نق هست؟اینکه به خانه بی سرو همسفر وارد شدم نق هست؟اینکه میخواستم قبل از پرواز همسفر به او بزنگم و نشان به آن نشان که تو سالن تولید گیر افتادم و حتی بعد از نشستن هواپیمایش نتوانستم به او بزنگم و بعد از خروج از سالن یک عالم تماس بی پاسخ دیدم و چند پیغام نامهربانانه نق هست؟البته که نیست.کمی درد و دل دوستانه است.

در اولین شب تنهایی  یک مانتو منتظر اتو شدن دارم، یک استاندارد زشت و تو مغز نرو دارم که چند ماه هست باید بخوانم و نخواندم و فردا لازمش دارم و البته یک قابلمه لوبیا پلو دوست داشتنی که به لطف سفر ناگهانی همسفر دست نخورده مانده. قرص هم خورده ام و منگ و گیج پای اخبارهای دوست نداشتنی تلویزیون پخش شدم. به نظرتون کاری از کار پیش میره؟؟؟


سلام به روی ماهتون

شبتون خوش باشه الهی. شماها هم سرویس شدین تو روزهای بعد از تعطیلات یا من اینقدر بی جنبه بودم که دونه دونه سلولوهام سرویس کاری شد؟ انقدر تو این چند روز دور خودم چرخیدم که شبیه فرفره شدم.به همه کارها و افسردگیها اضافه کنید ورود ویروس ناجوانمرد که مماغ برام نگذاشته. جای دوستان نه چندان خالی، دوروزی است که انقدر آبریزش بینی داشتم و بدن درد و گلو درد و چندجای دیگه دردمند داشتم که یادم نمیاد روزهایی با مماغ سالم و با رنگ طبیعی و بدون قرمزی وحشتناک چه ریختی بوده است.دقیقا شبیه دلقکهای نازنین شده ام و بدتر از همه بی همسری است. مریض و دردمند و با مماغ آویزان بی همسر هم خواهم بود از فردا.جدیدا تعداد ماموریتهای همسفرم زیاد شده، احساس میکنم کاسه ای زیر نیم کاسه هست.از ان کاسه ها نه از کاسه های مادرانه، تمام ماموریتها هم به ولایت مادریش ختم میشود و...خلاصه که یک مریم مماغو و بی همسفر و با یک کار زشت و بی ریخت در خدمتتان هست .زمان خواب با چراغ روشن مجددا فرا رسیده است.

*امروز با این شکل و قیافه قشنگم 12 عدد مصاحبه داشتم. باور میکنید، از این 12 نفر، 9 نفر تعدیل نیرو شده اند یا کارخانه هایشان تعطیل شده است یا چیزی شبیه همینها؟ کلا وقتی مصاحبه دارم بسیار داغون میشوم، دلم میخواست دستهام قدرت داشت، همه این آدمها را جمع میکردم و یک کار براشون داشتم ولی متاسفانه در حال حاضر حتی از بالا کشیدن مماغ خودم هم ناتوانم.

**عجب پست غرغرانه ای؟؟؟ بی خیال:

پرسپولیسی ها، هورااااااااااااااااااااااااااااااا


خیلی از دوستانی که رابطه و من پدر را از نزدیک ندیدند و صرفا حرفهای منرا شنیدند باورشون نمیشه که چقدر من و پدر اختلاف نظر داریم،چقدر همدیگر را قبول نداریم، چقدر با هم بحث و جنگ و جدل میکنیم و در کنار همه اینها چقدرررر عاشق هم‌هستیم. همین امروز،دقایقی پیش انقدر از دستش حرص خوردم،انقدر عصبانی شدم که میتوانستم سرخودمو تو دیوار بکوبم ولی...میمیرم برایش،جانم به جانش بسته هست.

الهی که خداوند مهربون نگهدار پدر  و مادرهای گلتون باشه،الهی که اگر نیستند، تو بغل خدای مهربون،جاشون خوب خوب باشه.