مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

حال و احوالی که انشالا میگذره

سلام

آخرین صبح زیبای دی ماهتون بخیر باشه انشالا.

حال و احوال من و اهل بیت هم، شُکر میگذرد. یک موقعهایی یک شوکی وارد میشه کمی گیج میزنیم‌دور خودمون ، زمان که میگذره،راه نفس باز میشه و با خودمون میگیم آخیش، این یکی هم گذشت.

احتمالا خیلی وقتها گفتم که من چقدر آدم حرف زدنم، وقتی خسته میشم، عصبی میشم، مضطرب میشم و...دقایقی یک گوش و یک آغوش لازم دارم. چند دقیقه که حرف بزنم، نق نقم را که بگم آروم میشم و تمام و البته که وای به حالم وقتی این گوش نباشه.

گفتن بعضی چیزها حتی به اون گوش شنوا هم گاهی ممکن نیست، پس به اینجا پناه میارم. یکی از همین نگفتنیها موضوع فرزندم هست. خیلی از حس و حالهای بد بعد از اومدن نیما کم شد و تغییر کرد اما گاهی ، گاهی یک اتفاقی نفسم را کم میکنه. یک چیزی یک جوری پا میزاره روی گردنم که زندگی کردن یادم میره.انگار که یه آرزوهایی یک جاهایی اون ته تها حضور دارن و گاهی یک  تلنگر یک طعم تلخ را میفرسته توی وجودت. میدونم که نباید باشه ،حسش غلطه ولی خوب آدمها گاهی حساشون را انتخاب نمیکنند فقط میتونند کنترلش کنند.

از این حسها عبور کردن خیلی راحتتر میشد اگر یک نفر، فقط یک نفر آروم دستش را میزد روی شونت و میگفت من میفهممت، میگذره عزیزم.

لبخندهایی که پسرک میزنه، آغوشی که به رویت باز میکنه مرحمی میشه برروی تمام این حس و حالهای دوست نداشتنی و این منرا کمی میترسونه. نکنه که پسرک بشه جایگزین همه نبودنها و وابستگی بهش اونقدر زیاد بشه که یک روزی من بشم مانع نفس کشیدن اون.

سلام

پسرکم در آستانه دوساله شدن است. شرایط خاص امسال اجازه مهمونی و تولد بازی مفصل نمیده و خوب این اصلا خوشایند ما نیست.سعی کردیم فضای خونه را متفاوت کنیم، پوستمون را کنده از اصرار به نانای کردن و چراغهای چشمک زدن را روشن کردن.

نزدیک تولدش که شده یک جورایی حس گنگی پیدا میکنم. خیلی زیاد به مادر بیولوژیکیش و حس و حالش توی این روزها فکر میکنم. اینکه چه فکری داشته، به فرشته توی وجودش چطوری فکر میکرده، چکار میکرده، به پسرک چی میگفته و...و اینکه الان این روز را چه حالی داره، امیدوارم یادش نباشه، اذیت نشه، غمگین نباشه اصلا یادش نباشه، اگر که اینطور نباشه خیلی اذیت میشه.

اینجا نوشتم که آروم بشم و به خونه برسم. شب تولد باید خوب بود. خوشحال بود، مریم به فدای بند بند وجودش.

سلام علیکم

میگما چه خوبه اینجا هست. قشنگ‌تقش همونی را بازی میکنه که باید باشه و نیست. صبح که توی سرویس تلخ بودم و نوشتم، چشمم افتاد به طلوع فوق العاده خورشید. انقدر خوشگل و ناز بالا می اومد که آدم محوش میشد و آرامش تو خونش جریان پیدا میکرد. تلخیهای ذهنم را که اینجا آوردم و نوشتم سبک شدم و آروم. به جهنم که اون بغل و گوش شنوا لا موجوده. اینجا که هست.

بین اتاق من و همکار فعلی و دوست سابق یک دیوار شیشه ای هست. چشم تو چشم هم هستیم. قبلترها این چشم تو جشنی خوب. چشمکی، لبخندی، ادا اصولی حالم را جا می آورد اما الان دیوار شیشه ای برام شده مثل یک غار تاریک که میبلعه وجودمو. هنوز این حجم از حماقت از خودمو باور ندارم. بی خیال

تا بعد

سلام

نزدیک تولد پسرک که میشه قلبم یه جور بدی بیقرار میشه، حال و هوای روزهای آخر بارداری آن زن تو سرم میچرخه. نگران بودنش، دغدغه اش از جدایی، فکر و خیالها و غصه هایش. یک چیزی میشکنه تو وجودم از روزهایی که گذرونده، پر سوال میشم ازفکرش. از اینکه چی بهش گذشته. از اینکه با پسرک چه حرفهایی زده. چطوری خداحافظی کرده. ایکاش میشناختمش. میدیدمش. ببینم این جواهری که تو خونه منه شبیه کیه؟

*روزهای خشمگینی میگذرونم. از دو نفر از نزدیکانم چنان دور خوردم که هنوز از شدت شوکش مات و مبهوت میشم. با مادرکم  یکی از بدترین بحثهای زندگیم را داشتم،این حجم از زبان همدیگر را نفهمیدن را واقعا باور نمیکنم،هردو هم بد زخم میزنیم به هم،زخمهای کاری و اساسی و قطعا این زخمها بعد از گذشت سالها هم خوب نخواهد شد. همسفر هم که مثل همیشه، یک خط صاف و بدون نوسان،سرش به کارش مشغول است و البته پسرک. گاهی آرزو میکنپ ایکاش از دانشجوهایش  بودم، مجبور بود گاهی همراهم باشد،یا کاش زنی وابسته بودم، حداقل مجبور بود گاهی کنارم باشد. گاهی همراهی کند.

میدونید تصورم از لحظه مرگم چیه؟که قطعا یک آرزو و حسرت خواهم داشت. یک بغل و آغوش یا یک شانه و تکیه گاه که گاهی به آن فشرده شده باشم و او صرفا گفته باشد آرام باش. من هستم. جنس آغوشش همسرانه باشد یا مادرانه یا دوستانه مهم نیست فقط حسی باشد برای همراهی.



سلام

شبتون خوش باشه الهی.

در اعماق وجودم یکی از ترسناکترین تعاریفی که از قیامت شده، آشکار شدن تمام‌پنهانیهاست. یک حس ترسناک و خجالت آور د پر از اضطراب. احتمالا توی همین دنیای موجود هم باز شدن یک مسئله، مطرح شدن مسائل مخفی، لو رفتن و چیزی شبیه اینها تجربه ای بسیار سخت و سنگین هست .

برای من چند مورد لو رفتن پیش اومد که بسیار دردناک بود. دلم‌میخواهد حس و حال تجربه اون روزها برود و برنگردد، اما هیچ وقت تصوری نداشتم که اون طرف قضیه بودن هم چقدر درد داره. یعنی صرفا مجرم و مقصر بودنه آزار دهنده نیست، خود مظلوم و قربانی بودنه هم عجیب درد داره و لو رفتن آنها که بهشان اعتماد کردی همچین طعم شکنجه داره.

متاسفانه، شوربختانه، من آدم برونگرایی هستم. یعنی تمام حس و حال بدم با حرف زدن از بین میره. شرایط زندگیم طوری پیش رفت که از خیلی از دوستانم دور شدم، از خواهرم و البته برادرکم که گوش شنوایم بود دور شدم، همسفرم با هرچه مشغولتر شدن در کارش نشان داد خیلی علاقمند به شنیدن حرفهای گاها تکراری من نداره. حضور پسرک در زندگیم، نداشتن یک‌همراه در کنارم صرفا برای شنیدن ترسها و نگرانیهام(همسفر در نگهداری از جوجه بسیار بیشتر از من وقت میزاره)،پیشرفت سریع توی کارم و به دنبالش زیاد شدن حواشی کار و استرس و مسئولیتش در کنار اخلاق و علاقه مزخرف من برای صمیمی شدن با همکارها علی رغم تجربه بد گذشته باعث نزدیک شدن دو نفر از همکارها به من شد. یک گروه سه نفره بودیم، بسیار بسیار لحظات خوبی داشتیم، بسیار بسیار بودنشان بار روانی همه آنچه بالاتر گفتم کم کرده بود. تصورم خیالم شناختم یک رابطه دوستانه بود . کم کم  تو فرصتهای محدود حرف زدیم، درد و دل کردیم.خیلی از نگرانیها و استرسهای من با اونها مطرح شد. من گفتم و آنها میشنیدند. پایمان به منزل هم باز شد. توی کار یک تیم‌قوی شناخته شدیم و من ، مریمی که در آستانه ۴۰ سالگی داره قرار میگیره، مریمی که مسئولیت تربیت یک فرزند را داره، مریمی که مثلا دیگه باید بتونه آدمها را بشناسه باز هم‌ آزموده را آزمود و باخت.

گروه سه نفره ای در کار نبود. دو گروه یک و دو نفره بود که خیلی بامزه درد و دلهای احمقانه یک نفر میشه سوژه غیبتهای دو نفر. تمام وجودم درد میکنه از حماقت خودم. از حماقت خودم و از حماقت خودم. ایکاش که این نیز بگذرد.

*ممکنه چیزی نفهمید که چی نوشتم.‌مهم‌نیست، گوش شنوایی که ندارم. اینجا مینویسم شاید کمی از درد وجودم کم بشه.

**مثلا رفقا، این رسمش نبود.

***اعتماد نکنید، نکنید . به هیچ کسی، حتی عزیزترینهایتان