مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

شاغلانه های من

سلام به روی ماهتون

حال و هوای برفیتون چطوره؟من هم خوبم و مناظرم یخهای تنم آب بشه و بتونم از شوفاژ دل بکنم، جایتان خالی، امشب باید اضافه میماندم و ساعت هفت که قدم به حیاط کارخانه گذاشتم از دیدن برف روی زمین شوکه شدم، من فقط دقایقی از پشت پنجره کنار رفته بودم و اصلا نفهمیدم که چطوری اینطوری شد، از میانه های راه هم مه شدید و هوای داغون و...روی بالهای فرشته ها به خانه رسیدم.

*چشمتان بد نبیند، پوستم کنده شد امروز وقتی که چشم از ته دیگ برگرداندم، باور کنید میخواستم میز را کاز بزنم از بس که ته دیگ لامصب زیبا و چشم نواز بود، پسرک آشپز ترک زبان است و من تقریبا چیزی از حرفهایش نمیفهمم، امروز دوبار صدایم کرد که بیاااااا، ته دیگ برایت گذاشتم و من هی دندان روی جگرم گذاشتم که نمیخواهم، لامصب وسوسه ام نکن، نمیخوام، به همسفر گفتم خداوکیلی دیگر از این قولها از من نگیرد و اگر روزی روزگاری معتاد هم شدم منرا به ترک مجبور نکند، والا با ترک خوردن این یک تکه نان سرخ شده در زیر برنج دارم به مرگ میافتم، چیزهای دیگر که لابد دلچسبتر است و اراده پولادین میخواهد برای ترک‌کردنشان که من ندارم.

*دوزار ارج و قرب جلوی نگهبان شرکت و خدمات داشتم که به لطف چندتا توله سگ برباد رفت، شرکت فعلی شامل چند کارخانه هست وبرای انجام برخی تستهاباید بین کارخانه ها رفت و آمد داشت و خودتان تصور کنید سرمای این روزها و سگهای فراوان که همینجوری نسلشان زیاد هم میشود و هیچ جوری هم درگیر مباحث نازایی و کنترل جمعیت و...نمیشوند. اولش با دیدن چندتایشان گفتم مثل همیشه سرم را پایین می اندازم، انگار که اصلا ندیدمشان،اما خوب آنها دوست نداشتند که حس کنند من اصلا ندیدمشان، بی وجدانها تا جیغ منرا نشنیدند و تا نگهبان شرکت به سراغشان نیامد و تا منرا به حال مرگ نینداختند نرفتند که نرفتند، کم مانده بود که در بغل نگهبان از حال بروم و ایشان آب قند آ‌ب طلا به خورد من بدهد، خدایا یا سگهای دوروبر را از من دور کن یا شجاعت منرا زیاد کن یا کلا یک‌جوری خودت قضیه را پیش ببر که من مجبور نشوم به عالم آدم توضیح بدهم که بله، من مثل...از سگ میترسم.


بازهم تعطیلات آخر هفته


سلااااام، این کش آمدن سلام به خاطر خمیازه ای است  که امروز برای رضای خدا دقایقی هم منرا رها نکرده، دهانم خسته شد اینقدر عمیق باز شد و بسته شد.جایتان خالی مجددا این تعطیلات را در جوار خانه پدری گذراندم، از آنجا که هفته کمی نه چندان دلچسب گذشته بود این هفته زبان را در دهان سفت و سخت نگهداشتم که دوباره شر به پا نشود و با یک خروار عذاب وجدان به خانه برنگردم، کمی هم موفق بودم، البته فقط کمی. جایتان مجددا خالی راه دوساعته را هم دیشب چهار ساعته به خانه برگشتیم و دلم میخواست گریه کنم از این همه ترافیک، آخه دورتان بگردم من سرم به سنگ خورده هرهفته مجبورم برم خانه پدری ساعت بزنم و برگردم، شماها کجا میروید تو این تعطیلات، بنشینید تو خونه خودتون راحت، فیلم ببیبنید، کتاب بخونید، چیه هی توی جاده  راه می افتین با این رانندگبهای داغون.

از برکتهای چند ساعت توی ماشین نشستن در کنار همسفر، حرف زدن بود، حرف که میگویم یعنی حرفها. خوب راستش به نتیجه ای نرسیدم، توی یک چرخه داغونی افتادم که هیچ تصمیمی نمیتونم بگیرم، از هرطرف میرم حال ندارم برمیگردم و خوب نتیجه میشه اینکه هی در راه رفت و برگشت باشی بی نتیجه.انشالا در اولین فرصتی که بعدش چند ساعت وقت برای میگرن کوفتی و خوابیدن  داشتم میام اینجا، میگم چه مرگمه.

*آنقدر دلم که انقلاب گردی و کتاب خریدن فراوان میبخواد که حد ندارد، اما نگاهم که به کتابهای نخوانده میافتد، گوش دلم را میپیچانم که شما خیلی بی.جا میکنی میخواهی خرید کنی.
**کلا این دل ما گاهی عجیب سربه هوا میشود، هیچ چیزی هم نمیفهمد، آنقدر خر میشود که حد ندارد و ای وای که من چقدر این خر وجودم  گهگاهی را دوست دارم.



غذاهای کارخونه ما

سلام

تو شرکت قبلی نهاری در کار نبود و من با خیال راحت غذاهای سالم خودم ساخته را برای نهار میبردم، البته همراه داشتن ظرف غذا و بردن و‌آوردنش خیلی سخت بود و من چند سال شاکی بودم از این قضیه که هرشب خسته از سرکار بیام خونه و تازه پروژه آشپزی داشته باشیم و بدتر از اون همراه بردن ظرف غذا و دردسرهاش. گذشت و دری به تخته خورد و تو شرکت جدید، وعده نهار جزء خدمات شرکت هست و من بسیار خوشحال که دیگه آشپزی تعطیل اما...آدمیزاده دیگه، همیشه یک چیزی برای نق زدن پیدا میکنه، غذاهای کارخانه ای شدیدا کارگر پسند هست و فوق العاده چرب و ...برای منی که با اسپری روغن به غذا میزنم (نخندید)دیدن این حجم روغن که البته قابل جداسازی هم نیست یک کابوسه، بدتر از آن آشپز کارخانه تهدیگ بسیار محشری درست میکنه و وااااای خدای من، این مصیبت را کجای دلم بگذارم، هرروز به خودم میگم دیگه از ایشون تهدیگ نمیگیرم و هر روز مثل معتادها نمیتوانم از آن ورقه قهوه ای_طلایی بگذرم و هرروز بعد از خوردن آن به حال مرگ می افتم از بس چرب است و بدن من بیچاره  هم که عادت به دریافت این حجم روغن ندارد و باز روز از نو روزی از نو.‌امشب همسفر جانمان اخطاری دادند بسیار جدی که مریم جان، آن ۴کیلوی کذایی که قرار بود برود پی کارش چی شد؟؟؟حواست به خودت هست؟انگار باید به دوتا ۴کیلو فکر کنی،(همسفر در رابطه با اضافه وزن من هیچ مهربانی ندارد و با بیرحمی تمام و زبان تند و تیز هربار این قضیه را به روی بنده می آورد)، از شما چه پنهان که خودم هم جرئت روی ترازو رفتن را ندارم و امشب تصمیم جدی گرفتم که از فردا مثل بچه آدم جلوی خودم را بگیرم، هداوند لطف کند و اراده ای فولادی به من عنایت بفرماید و شما هم آرزوی نیرویی خوب برای مبارزه با نفس عماره من داشته باشید.راهکاری هم برای کمک به کن داشتید، با گوش جان میشنوم.


سلام به روی ماهتون

دیشب که اینجا نوشتم توی برف و‌بوران میرم سرکار فکر میکردم با شرایط سختی رفتم کارخونه، امروز فهمیدم نههههه، شرایط دیروز خیلی گل و بلبل بوده، امروز از ساعت ۶:۴۵درون سرویس جان نشستم و تا خود ساعت ۱۰ که مثلا انگشت ورود زدم از ترس و سرما لرزیدم، آنقدر تصادف دیدم،‌آنقدر ماشین بیچاره سر خورد، آنقدر راننده خواست عقب گرد کنه و برگرده و مدیرها زنگیدند که نهههه، بروید ، میرسید، که ساعت ده صبح که مثلا اول کار بود جانی برای خدمت رسانی باقی نمانده بود، همین روند در بازگشت هم با شدت بیچاره تکرار شد و هی ما درود فرستادیم به روح‌و روان آنکه گفت کارخانه ها را ببرید آن دور دورها بسازید اما نگفت جاده ها را هم مثل آدم بسازید. امروز دقیقا از همان ۶:۴۵ تا ۱۹:۴۵برای کار بیرون از منزل بودم اما فقط چهار ساعت ناقابل در کارخانه حضور داشتم و تمام ساعتهای دیگر فقط جاده گردی کردم.

*یک اخلاق گندی در وجود من در کنار دیگر رفتارها و اخلاقهای مزخرف وجود داره که خوشم نمیاد کسی با لحن خاصی  بهم بگه به من پول با فلان چیز را قرض بده، کلا ترجیحم اینکه با آدمهای خاصی طرف حساب و‌کتاب نشم اما، مدتیه که عزیزی هی منرا آزار میده، هی با درخواست غیر منتطقی رو مغز من مانور میده، اولین پیغام به این صورت اومد که میدونم محل کارت عوض شده و میدونم تو این شرکت اوضاعه حقوق خیلی خوبه، لطفا x تومان به من قرض بده تا من خونه ام را بفروشم‌ و بعد قرضت را بدم، مبلغ درخواستی برای من بسیار زیاد بود و مجبور شدم توضیح بدهم عزیزم من هنوز از آن حقوقهایی که صور میکنی نگرفتم، الان پایه پایه ام و متاسفانه امکان این قرض دادن را ندارم،بعد از گذشت مدتی دوباره، سه باره،‌چندباره پیغام آمد که ، قراردادت درست شد؟ الان میتونی؟ راستی همسرت چی؟آنکه دیگه کارش درست شد. این آدم اذیتم میکنه، متاسفانه اصلا آدم خوش حسابی نیست و من نه شرایطی دارم ونه تمایلی که به ایشون با توجه به پشت کارش توی قرض کردن ،پولی قرض بدهم، جواب نه قاطع به شکلی که غرور ایشون هم حفظ بشه نتونستم بدهم و هی این وسط خودم با پیامکهای پیکیر اذیت میشم.

سمت چپ سرم دچار سردرد جدیدی شده‌که پدرم را درآورده، انگار دارکوب در آنجا نوک میزند. چسبیده به شوفاژ دارم تایپ پیکنم وآرزو‌میکنم تلویزیون اعلام کنه فردا کارخانه ها تعطیله.

*این پست مال دیشب بود و انگار اشتباهی جامانده بود.

برف


سلام به روی ماه برفیتون، انشالا که بلا و مصیبتهای برف و سرما از شما دور باشه و روی خوش برف را دیده باشید، جایتان خالی، من هم با این سرویس های داغان کارخانجات در میان برف و بوران و از میان جاده های درب و داغان به وسط بیابان میتازانیم و جانمان را در کف دستمان میگیریم و هی امیدواریم که در میان این جاده ها که احتمالا دوروبرش هم غیر از سگ، به مقدار فراوان گرگ هم دارد گیر نیفتیم و...بی خیال، امروز قربون صدقه دونه دونه برفها رفتم و کلی باهاشون حال و احوال کردم.

.* یک آخر هفته پر فشار گذراندم، رابطه مزخرف من و مادر هراز چندگاهی عجیب عود میکند، زبان نفهمهایی میشویم عجیب هردو، آرزو به دل ماندم بتوانیم ساعتی را بدون به حاشیه رفتن و گند زدن به حال و احوال هم حرف بزنیم و مثلا مادرانه دخترانه درد دل کنیم.شماها که میشینید با مادرتان حرف میزنید، چطور حرف میزنید که آخرش متهم به بیخودترین دختر عالم نمیشوید؟ این یکی هم بی خیال، آنقدر تو تاریکی بیابان خودم و حرفهایم و رفتارم را بالا پایین کرده ام که دیگر مغزم هنگ کرده.

*فردا ۱۶ آذره و‌حتما خیلی از شماها هم این روز براتون فقط یک روز تو تقویم نیست، یک روز مثل خیلی مناسبتها نیست، این تاریخ را که تو تقویم میبینم، تپش قلب میگیرم، مغزم تیر میکشه و دهانم تلخ میشه، تلخ مثل خیلی خاطره ها، تلخ مثل دور شدن برادرکم، مثل کتک خوردنش، مثل کتک خوردن خیلیها، مثل فریادهای پر از فحش، بی خیال، این روز جدای از حس شخصیه من پر از حسهای قشنگ هم بوده، پر از خاطره های پر هیجان، سخنرانیهای پر از شعارهای قشنگ، پر از یار دبستانی، پر از زیباییه خیابان انقلاب، پیاده روی محشر خیابان ۱۶آذر، دانشجوهای سابق، دانشجوهای الان، روزتون مبارک، آیندتون پر از اتفاقهای خوب.