مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام، شبتون خوش باشه

یادم نیست گفته بودم یا نه، کلاس شنا میروم، برای مبارزه با غول ترس از قسمت عمیق استخر مربیه خصوصی گرفتم تا بتوانم مثل بچه آدم شنا کنم، از ترسهای عجیب غریبم از آب برایتان نمیگویم و سانسورش میکنم، متاسفانه به دلیل زمانهای خانمانه استخر و شرایط کاریه من، فقط پنجشنبه میتونم به کلاس بروم و این خودش سرعت دوست شدن با آب را کم میکنه، امروز به دلایلی کارخانه تعطیل بود و من توانستم تن به آب بسپارم، توی جلسه چهارم بلاخره تونستم بدون مربی توی قسمت عمیق حرکت کنم(البته هنوز کمک شنا دارم، یک فومهایی که اسمشان را هم نمیدانم و به هرکه گفتم مربیم از آنها ب ای جلسات اول توصیه کرده با دهان باز نگاهم کرده وپرسیده مگه تو چند سالته کوچولو؟) خلاصه امروز با سلام و صلوات در آب حرکت کردم و هزار بار آبخوردم ومثل ...ترسیدم و بلاخره هزار جور قربان صدقه خودم رفتم و به خودم قول خریدمایوی خوشکل و گرانقیمت را دادم تا چند باری بی خیال دیواراستخر شوم و آنقدر به آن پناه نبرم. 

میدانم که بلاخره این قورباغه زشت را هم میخورم امیدوارم فقط توی گلوم گیر نکنه و خفم نکنه.

فردا بعد از کلاس به سمت خانه پدری میروم، تعطیلات خوبیه و من امیدوارم غیر از یک عالمه خوابیدن، کار دیگری هم انجام بدهم.

*خیلی کوچکتر که بودیم،  روزهای عزاداریه محرم را با باورها و اعتقادات کودکانه و قشنگمان در کنار برادرک جوردیگری میگذراندیم، یکی ازکارهای هرشبمان این بود که برادرک از مسجد برگرددو سینه سرخ شده از ضربات سینه زنی را نشان مادر بدهد که :مامان ببین خوب ومحکم سینه زدم؟ و وای که من چقدر آرزوداشتم همراه او بودم، ریتم مراسم و صدای برخورد دستهای مردانه را بسیار دوست داشتم، هنوز هم شنیدن صدای برخورد منظم و هماهنگ دستها را دوست دارم .

گذشت، خیلی روزها گذشت، خیلی چیزها عوض شد، اما هنوز هم  حال و هوای این روزها که میشود به یاد چهره کودکادنه برادرک میافتم و سینه زنیش وزنجیر کوچکش،  دلم تنگش میشود، خیلی.



یک قصه تکراری

سلام

احتمالا این روزها شما هم زیاد خبر بارداری و تولد و...میشنوید، انگاری توی یکی دوسال اخیر خیلیها تصمیم گرفتن خانوادشون را بزرگتر کنند و چه خوب که خیلی از این تولدها، تولد دوم و سوم هست و این یعنی قرار نیست کوچولویی تنها بمونه و یکی یکدونه.

 

ادامه مطلب ...

لحظه هایی با طعم سرماخوردگی

سلام

اگر اینجا امکان نشان دادن تصویر آنلاین منرا داشت، الان از من فقط یک  دماغ میدیدید، آنقدر در طول ۲۴ ساعت گذشته باریده که سایزش که ماشالا از قبل هم کم نبود چند برابر شده، پوستم کنده شد از این سرماخوردگیه ناگهانی که نمیدانم یهو از کجا آمد ونشست بر جان من. چشماتم و بینی جانم با هم مسابقه دارند برای انتخاب شدن به عنوان پر بارشترین عضو من، الحمدالله عطسه هایم که با قدرت چند ریشتری هر چند ثانیه خانه را به لرزه میاندازند.دوران مزخرف سرماخوردگی همینجوری هم دوران کوفتی است، چه برسد به اینکه همیشه خدا عامل یکی از دعواههای جدیه من و همسفر میشود، موضوع هم همان مشکل قدیمی است، دکتر رفتن من، راستش برای من خیلی مسخره است که بروم دکتر بگویم، جناب دکتر جان، من سرماخوردم، همین.خوب وقتی بی دکتر هم خوب میشم چه کاریه آخه و همین جمله گفتنش منرا متهم میکند به اینکه، اسمم تحصیل کرده است و ظاهرم  ژستهای مدرن میگیرد ‌وی مغزم از بانوان حرمسرای فتحعلی شاه هم  عقب مانده تر است و مشنگتر، بگذریم که این بحث به هیچ کجا نمیرسد.

*باران محشر پاییزی گواراهای وجودتان، انشالا که این بارش مقدمه ای برای پاییزی پر باران باشد.

*خواهرک امروز صدای گوم گوم کوبش قلب مهمان کوچکش را شنیده،ذره ذره ازحسهایش و تجربه اش میگوید و منرا شریک لحظاب نابش میکند، من خیره به باران پشت پنجره، التماس قدرت مطلق میکنم که :

پروردگارا! به من آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم و شهامتی،تا تغییر دهم آنچه را که می توانم و بینشی تا تفاوت این دو را بدانم.

سلاااااام، من زندم، نمردم فقط پوستم کنده شده.

فکر کنم این سومین پنجشنبه جمعه ای بود که تو محل جدید د شاغل شدم و گذشت، نمیگم چطور گذشت فقط همانقدر بدانید که از همان ساعت که به منزل میرسم به زور چوب کبریت پلکهایم را باز نگهداشته تا مثلا کمی همسفرداری کنم و همراهش سریال ببینم و بعد به عالم ملکوت میروم، در طول روز هم که فعلا به عنوان یک تازه وارد گردن شکسته یوزر و پس ندارم و هیییچ دسترسی به نتی هم ندار‌م و اما آخر هفته ها، تمام امیدم برای تجدید قوا این دو روزهای آخر هفته بود که به حول و قوه الهی تا حالا هر سه هفته، هردو روزش را مهمان داشتم و ای خداااااا، امان از مهمان ناخوانده، آنهم پشت سرهم، با همسفر اتمام حجت کرده بودم که این هفته تمام تلفنها و آیفون و اینترنت و ...هرچه هست قطع شود تا من بتوانم بلاخره سروسامانی به زندگیم بدهم، همسفر فراموش کرد گوشیش را خاموش کند و‌نتیجه این شد که از دیروز تا امروز صبح یک سانس و یک سانس هم امروز بعد از ظهر تا نمیدانم کی مهمان داشتم و دارم و من ماندم و این کائنات و عمه کائنات و باقی قضایا.همه مهمانها هم فکر غربت و تنهایی منرا در این شهر کرده اند و سر راهشان به جاهای دیگر به من هم سرزندند و طبق نظر خودشان به من لطف کردند‌ولی به جان خودم منم و‌یک پنجشنبه جمعه تا هم کارهای خانه را سروسامان بدهم، هم بیرون خانه را راه بیاندازم و هم شوهرداری کنم و‌هم استراحت، فعلا  سه هفته پشت سرهم مهمانداری و بیخوابی تا بعد چه شود.

بروم آشپزی کنم، برمیگردم انشالا.


این روزها


سلام به روی ماهتون


امیدوارم آخر هفته بسیار آرامبخشی گذرونده باشید البته تا حالا.


همین اول کاری یک تبریک بسیااااااار ویژه به یک دوست عزیز میگم به خاطر پدر شدنش، خانعمو،امیدوارم قدم گل پسرتون برای زندگی شما و همسر عزیزتون پر از خیر و برکت باشه. الهی که وجودش و وجودتون پر از سلامتی باشه و آشیونه سه نفرتون روز به روز گرمتر بشه(ماشالا با این رازداریه ، آخه چطوری این همه وقت نگفتین؟؟؟).


و اما اینروزهای من، با توجه فاصله زمانی بین کار قبلی و کار جدید خیلی کوتاه شد و از آنجایی که محیط مارخانه فعلی تنها یک خیابان با کارخانه سابق فاصله داره، من الان تو این کارخانه بسیار گیجم،یک لحظاتی فراموش میکنم محیط کارم عوض شده وچند لحظه منگانه اطراف رانگاه میکنم و تازه یادم میاد که بله، من دیگه آنجا نیستم،اینجا هستم و اما اینجا، محل جدید کارم بسیار متفاوته با محیط کار قبل، حجم کار،‌حساسیت کار، مسئولیتم، همه چیز بسیار سنگینتره، اما وجود نظم ودسیپلین کاری باعث میشه اگر استرس و فشار کاری هم وجود داشته باشه، صرفا فشار کار باشه نه فشارهای ناشی از حاشیه های بیشمار و تصمیم گیریهای دیکتاتورانه و گاها بچه گانه،بگذریم.


در محل کارم دسترسی به نت ندارم و با توجه به یک ساعت بیشتر بودن زمان کارم، عملا حضورم در نت کمرنگ شده، نمیدونم این وضعیت تا کی ادامه داره اما به هرحال من که صبورم، نوشته های شمارا هم با چشمان خوابالو در موقع خواب نگاه میکنم ،تا ازتون بیخبرنمونم. 


*درموقعیت جدیدم،احتیاج زیاد به استفاده از زبان انگلیسی دارم، متاسفانه فرصت کلاس رفتن ندارم،اگر راهنمایی خاصی برای بهبود وضعیت مکالمه انگلیسی دارید ممنون میشوم. 


*گفتن واژه تسلیت میگم برای من ازسخترین کلماته،درواقع از بیهوده ترین کلمات، وقتی یکنفرداغداره،وقتی عزیزی را از دست داده، گفتن این کلمه برای من مثل جوک‌گفتنه، اینکه بگم من دردت را میفهمم،درحالیکه واقعا نمیفهمم، یک جورایی اذیتم میکنه، امابه هر حال ، عرفه،رسمه ادبه، احترامه، نمیدونم هرچی هست انگار اینکلمه بایدگفته بشه، ناچارمبا اینکه میدونم هیج چیزی آرومت نمیکنه، اما عزیزدلم،تسلیت میگم، میدونم این میتونی اینروزهای سخت را بگذرونی،آرزو میکنم آرامش به لحظه لحظه های زندگی خود ت و خانواده محترمت برگرده.