مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

نشانه

سلام

از معدود زمانهایی که  فقط مال خودمه و چند صفحه ای کتاب ورق میزنم، دقیقا بین ۶:۲۵تا ۶:۳۵دقیقه صبح هست،هرطوری صبحها آماده میشم بازهم یک ربعی تا زمانیکه سرویس برسه زمان میمونه و این یعنی گلدن تایم. خلاصه با خوشحالی میرم سراغ کتابم و بدون استثنا هرروز ، نیما نشان کتاب را برداشته و من از همین دقایق کم، باید هزینه کنم تا بلاخره آخرین صفحه خوانده شده را پیدا کنم . قبلنا نشانه‌ای خوشگل داشتم، گفتم شاید به خاطر جذابیت برمیداره، یک تکه کاغذ زشت، مقوا و خلاصه هرچی گذاشتم، روز بعد نبود.پسره وروجک...


دوتا کاج قشنگ

سلام

اتاقی که عنوان اتاق خواب گرفته در منزل جدید(البته نمی‌دونم بعد از چندماه، هنوز میشه گفت جدید یا نه)دوتا درب بزرگ داره که رو به بالکن باز میشن، و بالکن مشرف به حیاط خونه. خیلی شبها یا خیلی صبحها  دقایقی را کنار این دربها می ایستم‌ و‌مات و مبهوت فضای درختان فوق العاده حیاط میشم. دوتا کاج خیلی بلند که طبق اخبار نه چندان موثق، بیش از صد سال عمر دارند و چنارهای فوق العاده و معروف این منطقه. چندین درخت دیگه هم هستند که اسمشون را بلد نیستم. همینطور خیره به فضای بیرون دربها میرم تو هپروت، بین خودمان بماند، از آرزوهای عهد جوانی و‌جاهلیت که هنوز خیلی سورپرایزهای زندگی  برام رو نشده بود، داشتن سه پسر پشت سرهم بود، یک‌جور عجیبی دلم اینرا میخواست، توی ذهنم پسرها را می‌بینم که توی حیاط ، به دنبال هم می دوند، صدای جیغ و‌فریادشان به آسمان بلند است، از بالکن صدایشان میزنم که آرامتر باشند و همدیگر را هل ندهند.

همسفر می آید کنارم و همینطور که طره مویم‌را کنار میزند و احتمالا فنجانی چای به دستم میدهد، میگوید، چکارشان داری، بگذار بازی کنند.

لرز که به جانم می افتد از باد خنکی که از درز پنجره گذشته ، به عالم واقعیت برمی‌گردم ، صدای همسفر از اتاق پسرم‌می اید، پسرکم اصرار زیادی به نبودن من در اتاق دارد و من اینطرف منتظر پشت پنجره هستم تا خوابش ببرد و همسفر به این اتاق بیایید و من کنار پسرک بروم ، تقریبا تنها زمانی که دربست کنارش هستم ، همین زمان خواب است.

دلم می‌لرزد از صحبتهای مهدکودک، هزار بار توی ذهنم بالا پایین میکنم کم‌ گذاشتنهایم را، نبودنهایم را. خیلی بدبودنهایم را. پسرک نازنین و کوچولوی خودم ، پسرک خوش زبان خودم ،...

دام میخواد موهایم را کوتاه کنم، خیلی کوتاه

امروزی که تمام نمیشه

سلام

یک‌موقعهایی. دلم میخواد میگم، خداجون قربونت، میشه چند لحظه ول کنی، بسه دیگه.

دیشب توی مهمانی، همسفر کم لطفی کرد و برخلاف خیلی مواقع که اصلا حرف نمیزنه، اهل حرف شد و خیلی نامهربانی‌ها  و کم لطفی هارا در قالب شوخی بیان می‌کرد ، سورپرایز نشدم ، خیلی وقته می‌دونم همسفر اگر زبان مهربانی نداره، خوب بلد هست تلخیها را مفید و مختصر در یکی دو جمله تقدیمت کنه.

امروز صبح مجبور شدم اداره برم، برخورد بد کارشناس اداره، ذهن خسته ام را خسته تر کرد و بدتر از اون، هنوز کارم درست نشده و این واقعا بده.

مشکل بدی پیش آمد توی کارخانه و مجبور شدم مسیر طولانی را برگردم. 

توی کارخانه بحث بدی پیش اومد، همکاری دارم که در خونسردی تمام می‌تونه توهین کنه و اعصاب و روانت را به فنا بده. 

از مهدکودکم تماس گرفتند و گفتند باید باهام حرف بزنند، ذهن خسته از تنش‌های کار را آماده کردم، میگه پسرکم یک هفته ای هست خیلی پرخاشگر شده، آسیب می‌زنه و ...و راستش را بگم این شد تیر خلاص امروزم.در منفی ترین حس ممکن به خودم هستم، حس نالایقترین مادری که پسرم میتونست داشته باشه و من بی خاصیت نصیبش شدم، بزگترین چیزی که بارها و بارها اعتماد به نفس منرا به ته رسونده، ارتباطم با پسرکم هست.

توی راه خونم، شدیدا نیاز دارم با همسفر در مورد پسرک صحبت کنم، اما متاسفانه راه حرف زدن نمیده، با یکی دو جمله ، من را ریشه تمام حال بد می‌کنه و تمام.

از تمام دنیا ، همین الان فقط ارزو و حسرت یک دست گرم دارم که بپیچه دور شانه ام و بگه، نگران نباش، من هستم.

مغزم از آهنگهای مزخرفی که راننده پخش میکنه، داره به هم میخوره.

فانتزی‌های لوس

سلام

این مسیر طولانی تا تمام بشه ، احتمالا من دویست تا پست نوشتم، کلافه شدم از طولانی بودنش.

یک چیزهایی تو سرمه ، مینویسمشون تا از ذهنم بیرون برن، اینطوری شاید حال و احوالم بهتر بشه و اینقدر تو  ساختمانها و خیابان‌ها و محله ها دنبال انگیزه حال خوب نگردم.خودم  می‌دونم  نق نق های لوس و بی معنی هست ولی هست، واقعا درون مریم ۴۱ساله، دخترک لوسی هست که گاهی خیلی نیاز داره کسی دل به دلش بده اما.‌.

*مدتی قبل، یک‌ راننده اسنپ خیلی بد رانندگی میکرد، فکر میکردم به مقصد نمیرسم، رفتارش هم داستان داشت ، اطلاعات را برای همسفر فرستادم ، تا روز بعد ندید، برای دیکری فرستادم ، لحظه لحظه رصد کرد و کامنت داد که نگران نباش، آرزو داشتم، حسرت داشتم و دارم همسفر اینکار را میکرد، همسفر گاهی، فقط گاهی نگرانم میشد. تمام امروز دلم میخواست بازهم برایش بفرستم، شاید اینبار فرصت کنه و ببینه ، اما دیده نشدن یک پیغام بعد از ساعتهل، حس بدتری بهم میده.

*گاهی دلم میخواد همسفر بگه من میفهمم چقدر راه دور و کارت اذیت می‌کنه ، خسته ات میکنه، میفهمم که خسته میشی، اما تنها صحبتی که گاهی میشنوم اینه که تو تمام خودت را برای کار میگذاری، هیچ سهمی برای خونه نداری، برای همین اینقدر خسته هستی

*گاهی پسرک زودتر میخوابه، فرصتی پیش میاد که بشه من و همسفر خلوتی ، صحبتی  داشته باشیم، آرزو دارم از خوابیدن پسرک مثل من برای با هم بودن خوشحال بشه اما... همسفر خوشحال میشه نه مثل من، خوشحال میشه و سریع لپ تاپش را روشن می‌کنه ، عشق می‌کنه از فرصتی که پیش میاد و می‌تونه به کارهای تمام نشدنیش  برسه.

...

بکذریم



خاطره بازی

سلام

از اداره برمیگردم، میرم کارخانه و این یعنی نزدیک سه ساعت تورا هم*، مسیر ابتدای راه از انقلاب میگذره ، مترو انقلاب ، یک عالمه حس بد و خوب، یک عالمه حال متناقض از ذهنم میگذره. هربار از این منطقه می‌گذرم از خودم بیزار میشم ، دلم یک پاک‌کن میخواد که بیافته یه جونم و پاک کنه این تکه های زندگیم را ، خوشحالم که راننده تاکسی مثل احمق‌ها خیلی سریع رانندگی می‌کنه و از اینجا عبور می‌کنه.

*قسمت زیادی از زمان این روزهای من توی مسیرهای طولانی و پرترافیک میگذره و همین باعث شده یک سردرد مزمن داشته باشم و تقریبا حالم همیشه خسته باشه، در کنار این خستگی به خودم میگم همین که خونه جدید فضای خوبی برای پسرکم داره، همینکه با خیال راحت توی منطقه امن بازی می‌کنه و البته نزدیکی محل کار همسفر به خونه(کمتر از دو دقیقه), خوبه. اما حس میکنم این فقط تصور منه، ..‌اهرا من همه جا کم میگذارم ، همه جا فقط فکر خودم هستم، یک سوالی زیاد توی سرم میچرخه، چرا من اینقدر به اطرافیانم بدهکارم، چرا طلبشون از من تمام نمیشه؟