مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

خاطره بازی

سلام

از اداره برمیگردم، میرم کارخانه و این یعنی نزدیک سه ساعت تورا هم*، مسیر ابتدای راه از انقلاب میگذره ، مترو انقلاب ، یک عالمه حس بد و خوب، یک عالمه حال متناقض از ذهنم میگذره. هربار از این منطقه می‌گذرم از خودم بیزار میشم ، دلم یک پاک‌کن میخواد که بیافته یه جونم و پاک کنه این تکه های زندگیم را ، خوشحالم که راننده تاکسی مثل احمق‌ها خیلی سریع رانندگی می‌کنه و از اینجا عبور می‌کنه.

*قسمت زیادی از زمان این روزهای من توی مسیرهای طولانی و پرترافیک میگذره و همین باعث شده یک سردرد مزمن داشته باشم و تقریبا حالم همیشه خسته باشه، در کنار این خستگی به خودم میگم همین که خونه جدید فضای خوبی برای پسرکم داره، همینکه با خیال راحت توی منطقه امن بازی می‌کنه و البته نزدیکی محل کار همسفر به خونه(کمتر از دو دقیقه), خوبه. اما حس میکنم این فقط تصور منه، ..‌اهرا من همه جا کم میگذارم ، همه جا فقط فکر خودم هستم، یک سوالی زیاد توی سرم میچرخه، چرا من اینقدر به اطرافیانم بدهکارم، چرا طلبشون از من تمام نمیشه؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.