مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام صبحتون بخیر باشه

اینجانب  از ۴ صبح بیدار بوده و در راه بوده تا به یک بیمارستان برسم. خدا را شکر ایندفعه برخلاف خیلی مواقع دیگه بیمارستان بسیار جینگولی هست و آدم در لحظه ورود باور نمیکنه که گوشه گوشه های این ساختمان قشنگ خیلیها مدل به مدل درد میکشند.

ظاهرا اینجا خیلی از مامانها میان تا نی نی جان را به دنیا بیاورند. از همان صبح اول وقت تا حالا یک عالمه عمه و خاله شادمان از تولد با یک عالم گل و بادکنک میان و میرن.فضای بامزه و نازیه. یک عدد مادر شوهر هم اومده دیدن یک عروس و نی نی، محکم و قاطع قبل از دیدن بچه فرمودن قطعا شبیه باباشه، توی ما رسمه

یک سلام بنفش به تمام عزیزان سبز و بنفشم و البته دیگر عزیزان. انشالا که حال و احوالتان خوب باشه و گرمای از راه رسیده اذیتتون نکرده باشه.

مریم جان مجددا داره روزهای تنهایی را میگذرونه. همسفر باز ماموریته و باز منم و کار و خونه.شنیدین میگن خدا هیچ خونه ای را بی سر و همسر نکنه،دقیقا الان اوضاع خونه ماست. دیروز ماموریت بودم و زودتر از روزهای دیگه خونه بودم. مردم از گرسنگی و هیچ کسی نبود بگه مریم جان بیا برات غذا پختم. سوء تغذیه گرفتم این چند روز از بس شیر و کرن فلکس خوردم


دیروز نزدیک ساعت ۵، در حال آماده کردن یک فایل بودم که قرار بود تو جلسه امروز کارخونه ارائه بشه. تمام سعی خودم را هم کرده بودم که قبل از اتما وقت اداری تموم بشه تا مجبور نباشم بیشتر بمونم. لحظه آخر که دکمه ذخیره خواستم بزنم نمیدونم چه بلایی نازل شد و فایل هنگید،  قفل شد. هرکاری کردم درست نشد تا مجبور شدم کامپیوتر را ریست کنم و در نهایت با یک فایل بدون اطلاعات روبرو بشم. دلم میخواست گریه کنم از عصبانیت اما نکردم .(جدیدا هر موقع جلوی گریه را میگرم دستم میهنگد). خلاصه نق نق همسرانه همسفر را به جان خریدم و تا ۷ ماندم و فایل را از اول ساختم. فکر میکنید چی شد؟ به دلایلی جلسه در سمت دیگری پیچید و فایل ارائه نشد .

میدونید چهارشنبه عزیزم چطوری گذشته؟ از ۸:۳۰ تا ۱۱:۳۰همان جلسه نامبرده را داشتم. ازدوازده تا دو،بعدا از  ۲:۴۵

تا ۳:۴۵ و در نهایت ۴ تا ۵. دقیقا ساعت ۵:۱۴  یعنی یک دقیقه قبل از حرکت سرویس همکار مشنگی زنگ زد و یک بحث مزخرفی آغاز کرد و اینجانب با اعصابی تلیت شده به منزل آمدم. همسفر هم که قربانش بروم تمام پیاده رویهایش روی اعصاب مرا میگذارد وقتی من اماده انفجارم. برای رفع خستگی ذهن برای دوچرخه سواری رفتیم و جایتان خالی روی همان دوچرخه خیلی قشنگ و زیبا حال روح و روان هم را جا آوردیم (میدانید اگر کمی تاخیر می افتاد، دنیا جابجا میشد. باید روی همان دوچرخه میفهمیدیم که چقدر گاهی به هم ارادت داریم). الان با مغزی هنگ میخواهم به استقبال تعطیلات پایان هفته بروم. این بود انشای چهارشنبه خود را چطور گذراندید.



به نظرتون چی باعث میشه داد عجیب غریب همسفر همیشه کم صدا دربیاد؟گل چهارم پرسپولیس به الوحده. به جان خودم چنان فریادی کشی چهارستون بدنم لرزید، پسره جوگیر.

*جای دوستان خالی در دوچرخه سواریهای بهاری. هوای محشر و رنگ به رنگ و آهنگهای دوست داشتنی در گوش حال آدم را به جا می آورد اساسی.

*بیشتر از ۲۴ ساعته که دست چپم به حول و قوه الهی بی حس شده. تنها زمانیکه کنترل روش دارم زمان دوچرخه سواریه. همسفر میگه میخواهی دوچرخه را بیار تو خونه، کلا کنار دستت باشه. حس بامزه ای هست که باایستی و یک نفر دکمه های مانتویت را ببندد.

**یک‌جایی هست تو صفحات وبلاگ‌نویسی،که کلمات سرچ شده  که منجر به دسترسی به وبلاگت شده را نشونت میده.امشب دیدمش،آخه این خزعبلات را من کی نوشتم که با سرچش بعضیها به اینجا میرسند.یک چیزهایی خوندم،مغزم سوت کشید. بی ادبها.