مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

نه همین لباس زیباست نشان آدمیت و از این حرفها

امشب را همراه همسفر مهمان چندتا فرشته کوچولو بودیم که مدتیه باهاشون آشنا شدیم. قبل از رفتن طبق روال این چند وقت که همسفر شروع میکنه به نظر دادن در مورد لباس من و پوشش من و ظاهر من، شروع شد: مریم درست بپوش، مریم همه گروه هم هستند، مریم پرونده من الان تو مرحله حساسیه،مریم بعدا نگی نقصیر من نبود، مریم ....یعنی به مرحله ای میرسونه آدمو که مجبوری هرچی دمپایی و کفش و حتی پیش اومده گوشی تلفنت را به طرفش پرتاب کنی از بس که ایجاد استرس میکنه. خلاصه بنده گشتم و گشتم از بین لباسها، چنین پوششی برای خودم ساختم که خودم مریم توی آینه را نشناختم، باور بفرمایید از شدت بلندیه مانتو نفس تنگی گرفته بودم. یعنی اگر مامانم من را این ریختی میدید کیف میکرد از شادمانی. خلاصه یک قیافه ای درست کردیم که مبادا توی این روزهای حسااااااااس بنده  پر گزی.نش را به پرم گیر بدهم و مشکلی پیش بیاد. با تصور اینکه الان وارد مراسمی میشویم با حال و فضای خاص و کلی آدم نچسب میبینم و ...راه افتادیم. باورتان نمیشه، اولا مراسم افطار توی یکی از باغهای اطراف کرج بود، دوما خیرینی که یک عاااااااالمه هم بودند چنان، جینگیل بینگیل بودند و رنگی رنگی بودند و پر از میکاپ بودند و خوش تیپ بودند و...که همان ورودیه سالن دلم میخواست یک بلایی سر همسفر بیارم، حتی استاد x که یک خانم بالای ۶۰ سال هستند و من هرگز فکر نمیکردم ایشان را بدون مقنعه بتوان دید، آنچنان شیک وپیک بودند که من در مقابلشان مشابه بانویی سالخورده و چندلا پیچیده بودم، به همسفر میگم آخه قربونت برم تو با خودت چی فکر کردی، ایشان میگه والا من فکر کردم مراسم از طرف به.زیستیه و دولتیه و سختگیرند و اساتید گروه جذب هم هستند و...

نشان به آن نشان که مراسم رقصی از کوچولوهای امشب دیدم که تا همین الان فکر میکنم از مراسم عروسی برگشتم. جایتان بسیار خالی بود، واقعا خوش گذشت.

خدایا خداوندا زودتر این اوضاع پریشان همسفر را یکسره کن، یا رومیه رومی یا زنگیه زنگی. این مرحله گزی.نش را به خیر و خوشی بگذران تا من هم نفسی بکشم و البته من تا عمر دارم دیگه به حرف ایشان در مورد فضای هیچ مراسمی اعتماد نخواهم کرد.

رنگی رنگی

یکی از هدیه های تولد من که از مدتها پیش تو فکر تهیه اش بودم، اما هی خریدنشون را پشت گوش انداخته بودم، چندتا دامن رنگی رنگیه شادمانه است که ازپوشیدنشون به جای شلوارهای خفه کننده تو گرمای جهنمیه مریم کش، یک حس راحتیییییییه دوست داشتنی بهم دست میده. راستش دلیل تاخیر تو خریدن اونها کمی جرئت نداشتن و ترسیدن از رفتارهای عجیب غریب مردم تو خیابانها بود.اما خوب خدا را شکر همسفر  اونها را خرید و‌من امشب برای اولینبار با لباس جدیدم به خیابان قدم گذاشتم، حسش چیزی شبیه اولینباری بود که با دوچرخه بیرون از خانه رفتم و هی از مزاحمتهای خیابانی و البته مراقبتهای ارشادی میترسیدم اما بعد از امتحان‌کردنش دیدم که فقط یک ترس بود که ریخته شد.عاشق چرخ چرخ زدن با لباس جدید هستم که البته این عاشقی شدیدا توسط همسفر جان کنترل میشه که مبادا ...درضمن از حسهای خوبم زیاد جلوی همسفر تعریف نمیکنم که مبادا ایشان هم تمایل به پوشیدن دشداشه در خیابان پیدا کنند.

*برای داشتن عکسی حرفه ای از روزگار الانمان با همسفر، روز عروسیه برادرک آتلیه رفته بودیم و دلمان خوش بود که عکاس حرفه ای است و ال است و بل،همان روز عکاسی که عکاس اصلی غیب شده بود و ما هم آنقدر فکر شلوغ پلوغ داشتیم که فرصت گیر دادن نداشته باشیم، چند هفته پیش تماس گرفتند که بیایید عکسهایتان را تایید کنید برای چاپ، خوب فرصت نشد تا همین آخر هفته، چشمتان روز بد نبیند، اگر پدر بزرگ مرحوم منرا برای کار فتوشاپ و...میگذاشتند پای عکسها، نتیجه بهتر بود، نق و نوقهایمان را که کردیم و غیب شدن عکاس اصلی را هم که یادآور شدیم و ایرادهای  عکسهای فاجعه را که رفع و رجوع کردیم با یک قبض پرداختیه نجومی روبرو شدیم، یعنی جایتان خالی بود برای دیدن دهان باز مانده من که هیچ جوری هم بسته نمیشد. این آتلیه عزیز فقط پول حرفه ای گرفتن را خوب آموزش دیده، کارش به لعنت خدا هم نمی ارزد.

*امروز مجبور شدم‌یک فرصت کاریه فوق العاده را کنار بگذارم، شرایط کارخانه و محیطش و درآمدش و خیلی چیزهای دیگه فوق العاده بود، اما هرچه حساب و‌کتاب کردم من آدم ۱۲ساعت کار پیوسته به همراه سه ساعت زمان در راه بودن نیستم، همسفر هم مطمئن بود پس از یک ماه میمیرم.این بود که با دلی خونین مثل بچه آدم پای تلفن گفتم نه، پشیمان نیستم اما ته دلم بدجور قیلی ویلی میرفت برای قبول کردنش.

*هنوز هم با گذشت یک‌عالمه سال از روز کنکور دادنم، با شنیدن اینکه داره کنکور برگزار میشه توی دلم یک دنیا ولوله میشه، انگار یک عالم گنجشک توی دلم بال بال میزنند، نگران میشم برای همه اونهایی که داره قسمت مهمی از سرنوشتشون توی اون جلسه برگزار میشه. یک عالمه از اونهایی که از پشت نیمکت دبیرستان  میرن پشت صندلیهای دانشگاه، دارند میرن آینده مملکت را بسازند، میرن که ...الهی که خداوند مراقب دونه به دونشون  باشه.