مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

فعلا همینجوری

سلام

اگر انرژی داشتم الان یک عکس میزاشتم که ببینید اول هفته ای چه به سرم اومده از بس که از اول صبح مثل فرفره دور خودم چرخیدم، بنایی میکردم امروز کمتر پاغون میشدم، در حد مرگ تشنمه.

*قرار نبود پست نق نقی بزارم، سلام اول یک پست آخر هفته ای را نوشتم و احضار شدم و....،فعلا چرکنویسه، برم خونه. حالم اوکی بشه میزارم.

*در تمام عمرم حس حسادت را تحربه نکرده بودم، امروز تجربه کردم، چندشناک و مزخرفه. احساس کردم میتونه دیوونم کنه، پست محشر افروز را دیدم، سعی کردم فکر کنم این حسم تنفسه NO2 هست، مثل بچه آدم روبراه شدم، ممنون دخترک پرانرژی.

*درسته آدمی که داره با تصمیم خودش روزه میگیره  نباید از غذا خوردن دیگران شاکی بشه، ولی باور کنید میشه کمی فقط کمی به خاطر همکارانمان یا دوستانمان  مراعات کنیم، آخه آدم با انصاف میاد تو کارخونه بادمجان کباب میکنه، میرزاقاسمی را با اون بوی کشندش درست میکنه، امروز شکنجه شدما...

برمیگردم

یک سلام تازه

سلام به روی ماه همتون.

ممنونم از لطف و مهربونیتون.  اگر همسفر بفهمه نق نقهای من اینقدر خواننده داره میره یک فکری به حال خودش میکنه که چرا از نقهای من استقبال نمیکنه.

این همه روزی که اینجا نبودم مثل خیلی روزهای دیگه گذشت، کلی با دکتر جنگ و جدل داشتم (هنور هم دارم) انشالا به محض اینکه یکی از این مصاحبه ها اوکی بشه عطای اینجا را به دکتر جان میبخشم و میرم دنبال زندگیم.ظاهرا بعضی جاها هرچی بیشتر خم بشی، دیگران بیشتر توهم میزنند و یک دفعه جای راضی و ناراضی عوض میشه و تازه طلبکار هم میشوند.ایشان در آخرین جملات قصارشون فرمودند: من از تو این چند سال خیلی کشیدم و من با دهان باز که ببخشییییییییییییید؟؟؟بی خیال، قصه های من و دکتر تمامی نداره.


*کنسرت چارتار را رفتم، تا لحظه ورود به محل برگذاری همسفر بیچاره از همه چی بیخبر بود. به قول خودش حداقل بگو که قراره چی ببینیم که اگر کسی چیزی پرسید گیج نزنم و آبرو ریزی نشه، اما خود کنسرت، محشرررررررررررررر بود.خدا را شکر همسفر هم پسندید وگرنه مغز منرا میخورد به خاطر انتخاب نامناسب.

یک اعتراف بکنم، برای کنسرت همای که دقیقا تا شب تولدم کنسرت هم دارد هرچه دودوتا چارتا کردم نشد که نشد. به همسفر میگم خدا وکیلی خجالت نمیکشی که نمیخواهی شب تولدم منرا سورپرایز کنی؟دیگه شانس برای خوشحال کردن من از این بیشتر که میتونی شب تولدم نرا ببری جایی که اینقدر دوست دارم اما ایشان با همان منطق مریم ازاردهنده میفرمایند: قعلا با این بودجه فصلی یک کنسرت، شما سهمیه بهار را خرج کردی، برای پیشخوری کردن تابستان هم قابل اعتماد نیستی.این هم از همسفر عاشق عاقل من.


*تعطیلاتی که گذشت، میزبان خانواده ام بودم، تا حدی خوش گذشت جایتان خالی (این تا حدی هم برمیگردد به خیلی چیزها، که فعلا بیخیال)، گوشیه همراه همسفر جان هم بر باد رفت و نمیدانیم کجا رفت و خاموش هم هست و تازه ما فهمیدیم چقدددددر به موبایل وابسته ایم. پوستمان در این دوروز کنده شده از بس ایشان بی موبایل بود.


*یکی از سختترین کارها الان برایم آوردن وبلاگ دوستانم در کنار این خانه است، یعنی باید بی خیال دوستان بلاگفایی بشوم؟ یعنی باید همینجوری بگردم تا شاید جایی دیگر پیدایشان کنم؟پس انهمه وبلاگی که عاشق نوشتنشان هستم چه کنم؟