مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

یک شب خلوت

سلام به روی ماهتون

خسته نباشید، انشالا که توی این هوای داغ تبخیر نشده باشید  و هنوز توان لبخند زدن داشته باشید.

جانم برایتان بگوید که توی این روزهایی که ممکنه بعضی بندگان خدا دلشان بخواهد خدای نکرده روزه بگیرند و گرما هم کمی اذیتشان میکند، دکتر جان ما تصمیم میگیرد که ما به غ..کردن بیافتیم.کارخانه خودش هست، اختیارش را دارد، به او چه که ما دلمان خواسته روزه بگیریم، ایشان برای افزایش میزان ثواب تا جایی که امکان دارد سعی میکند به راههای مختلف پدر ما را دربیاورد تا این روزه حسابی روزه شود، آقا ما پر پر زدیم امروز کمی دیرتر بیاییم،شاید بنده ای بین ما باشد که دلش بخواهد شب احیایی داشته باشد،شبش را کمی متفاوت بگذارند و البته که دین یک امر شخصی است وما بیخود میکنیم آنرا قاطیه کارمان میکنیم، خلاصه اینکه با چانه زنی و کم کردن مرحصی ما امروز یک ساعت دیرتر به کارخانه امدیم.

دیشب را دوست داشتم، همینطوری توی ماشین چرخیدم و چرخیدم تا بلاخره یکجا یی که بارم آرامبخش بود متوقف شدم و انگار همه دنیا متوقف شد. من این دعای ویژه این شبها را بسیار دوست دارم، همینطور که آنرا  میشنیدم، به یکسال گذشته، به چند سال گذشته فکر کردم، به تمام سالهایی که به یاد داشتم، سعی کردم اشتباهات خودم را به یاد بیارم، خوب دانه درشتهایش کاملا جلوی چشمم هست،شبانه روز مثل یک چراغ چشمک زن جلوی ذهنم میرقصند، خیلی واضح. اما بیشتر که فکر کردم، بیشتر که توی رفتارهام و حرفهایم غرق شدم،دیدم واااااای که من چقدر اشتباه دارم، کوچک و بزرگ، چقدر دل شکاندم، چقدر آدم رنجاندم، چقدر مزخرف گفتم،چقدر حق را ناحق کرده ام و وااااای از من.

میدونم که اون میشناسه منرا ، میدونم که منرا با تمام بدیهای ریز و درشتم میشناسه، نقطه ضعفهام را میدونه، میدونم که او آنقدر که خودم از خودم ناامیدم از من ناامید نیست و همین آرومم میکنه.

*بزرگترین آرزوی من برای دوست داشتنیهای زندگیم، داشتن آرامشه، تمام لحظه لحظه های زندگیتون پر آرامش.

بلاگفا

خانه ام دوباره ساخته شد، حالا باید رفت یا موند؟

کاملا بی ربط: سالها قبل که شماها به دنیا نیامده بودین و من بودم، سالی که اولین گروه اسیرهای جنگ برگشتند به وطن، پدرم دوستی داشت که خانمش قبلا همسر برادرش بوده و با ناپدید شدن برادر اول، خانواده تصمیم گرفتند ایشان با برادر دیگر ازدواج کند. این اتفاق خیلی تلخ با مدتی کلنجار دو طرف سرانجام افتاد و ازدواج سر گرفت. در اولین باز گشت اسرا، برادر اول برگشت و همه، به ویژه عروس خانواده حیران بودند که حالا چه کنند. خیلی واضح یادم نیست اما میدونم عروس خانم اینبار محکم سر نظر خودش ایستاد و کامل از آن خانواده جدا شد.

خیلی وقتها به اونها فکر میکردم، مشابهش را هم زیاد شنیدم با سرانجامهایی متفاوت که همه تلخ بودند.

تازه وارد


سلام، بلاخره بعد از مدتی طولانی انتظار برای برگشتن به خانه اصلی و نتیجه نگرفتن از این انتظار، با خودم کنار اومدم که خانه ام را جای دیگری بسازم. راستش را بگم خیلی سخته، فضای جدید، محیط جدید، دلبستگی به اون وبلاگ که دنیا دنیا برام خاطره ساخته و خیلی چیزهای دیگه باعث شد که اومدن توی این خونه برام سخت باشه اما خوب تا ابد که نمیشه چشم انتظار موند. بگذریم.

تا یاد گرفتن و کنار اومدن با ناز و‌ادای این خونه که فعلا فقط اسمش را از خانه قبلی یدک داره، سعی میکنم کوچولو‌کوچولو مهرش را هم به دلم بیاندازم، شما هم لطفا فعلا از سوتیهای من توی این خونه بگذرید، بگذارید به پای غریبگی.