مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

شبهای پر حماسه

یک چیزی ته قلبم درد میکنه،  از سال ۷۶ هر چهارسال توی خرداد ماه یک جیزی توی دلم بود ، یک‌تنیدواری، یک دلیل برای تلاش اما، حس گند امشبم را هیچ شبی نداشتم، حس ترس امشبم را هم شب دیگه ای نداشتم، فقط یک آرزو دارم، خدایا، خداوندا تو کنارمون باش، خودت این مملکت را حفظ کن.

جنس دوم

سلام

 به لطف بیماری اول سال و برای جلوگیری از سوراخ سوراخ شدن بیمه،سرگردان راهروهای بیمه شدم.بعد از چندبار رفت و آمد، بلاخره کار تمام شد و گفتند فلان مبلغ  را فلان تاریخ واریز میشه.

به همراه همکار آقایی  این پروسه را طی میکردم، شرایط مشابه بود، مبلغ واریزی آقا را که گفتند سورپرایز شدم، علت تفاوت را که پرسیدم،  فرمودند شما زن هستید، ایشون مرد.پرداختی به آقایان چون خرج خونه میدن، طبق قانون بیشتره.

سالها بود که از شنیدن مزخرفی شبیه این گذشته بود، پرتال شدم به ده دوازه سالگی، جنگی که تو خونه داشتم برای یک اردوی شبانه روزی همزمان برای من و برادرم. تنها  کلام پدر این بود: تو دختری ، اون پسر. اون اردو را نرفتم، زخمش موند،سالها جنگیدم، با پدری که عاشقش بودم، با جامعه، با هرکسی که می‌خواست به صرف زن بودم لهم کند، آنقدر جنگیدم که باور کردم کسی نمی‌تواند حقم را به دلیل جنسیتی بگیرد اما  امروز دوباره توی یک اداره داغون جای زخمم درد گرفت، باز شد. علی رغم پرداخت حق بیمه یکسان، علی رغم تلاش یکسان یا حتی بیشتر، علی رغم خیلی چیزها باز شنیدم که تو زنی و اون مرد.

یک قدم مانده به ۴۰

سلام

روز تولد هرکدوممون یه روز خاص تو زندگیمون حساب میشه، حداقل برای خودمون. روزیه که اومدیم تا پرونده زندگیمون را بسازیم

خیلی سالها انتظارم از این روز زیاد بود اما امسال به آرامترین و زیباترین و ساده ترین شکل ممکن گذشت. یک عود روشن و یک برش چیزکیک و دو فنجان چای. چند دقیقه صحبت که این روزها خیلی کم پیش میاد در کنار چند شاخه گل.

رسیدن به سن و سالهای این روزها خیلی دور از ذهنم بود، خیلی خیلی. حالا که رسیدم ، حس میکنم روزهای زندگیم مثل ماهی از توی دستم در حال سر خوردن هست. حس میکنم دقیقه های زندگیم خیلی مهم شدند. یک زمانی هدفهای زندگیم برای حال خوب داشتن و خوشحال بودن، پست خاصی توی کار، خونه تو فلان محله، فلان سفر و ... بود اما الان، فقط و فقط لحظه حال را میخوام.هیچ اعتباری به روزهای آینده نیست و البته که گذشته هم از دست رفته.

۳۹ سالگی مبارکم باشد.

خرداد بارونی

سلام

صبح زیبای شما بخیر

خرداد باشه و باران بباره و هوا بوی بهشت  داشته باشه و حال آدم محشر نباشه؟

چند شب قبل آسمان رعد و برق زد و برای نترسیدن پسرک داستان بازی ابرها را گفتیم.هی با صدای بلند گفتیم ابر قوی زود باش دوباره نور بده. پسرک رعد و برق زیبای آسمون را به قدرت مادرش ربودند. صبح روز بعد توی آفتاب،رعد میخواست.

دیشب که عشق بازی آسمون گل کرده بود، باز هم قدرت مامان را میخواست. درخواست من و درخشش آسمان هماهنگ نمیشد،شاکی شده بود.

سر و صدای زیاد از نیمه شب بیدارش کرد. مامان را خواست تا کنار پنجره  با هم باشیم ودوباره شروع شد. تکرار و تکرارکه:بگو بزنه.

*روز قبل دوتایی چکمه پوشیدیم   و توی تمام چاله های پر آب کوچه، شالاپ شلوپ کردیم. با سر و صورت افتادیم توی چاله ،باز هم ادامه دادیم.‌نفس مریم از ته دل میخندید،شوی بامزه ای شدیم برای عابرها.

*میشه حال و هوای الان را ذخیره کرد برای روزهای گرم ۴۰ درجه؟



خرداد پر حادثه

سلام به روی ماهتون

انشالا که از گرما و بی برقی و بی آبی و کرونا و ...خسته نشده باشید و هنوز توان زندگی کردن داشته باشید.

خرداد ماه عزیزرسیده و اینجانب خیلی زیاد به این ماه نازنین احساس تعلق خاطر و مالکیت دارم. یک جوری که مثلا انگار من نبودم خرداد هم نبود. اگه عزیزان زحمتکش یه لطفی میکردند و این انتخا.بات را از خرداد منتقل میکردند، دیگه هیچ ایرادی نداشت، البته یک مقدار هم از گرمایش کم کنند بهتر هم میشه.

امروز سوم خرداده و سالروز آزاد شدن خرمشهر عزیز

. به  تعداد سالهایی که  زندگیم از مادرم داستان امروز را شنیدم، آنقدر که تولد خودم را از امروز جدا نمیدونم.

ماه آخر بارداری مادر بوده، دلش  بادام میخواهد، با پدر در یکی از معدود خیابانهای شاهین شهر قدم میزده، پدر در یک پاکت کاغذی از قنادی بادام میخرد، بادام پوست نازک، از قنادی خارج نشده بودند که صدای جیغ شادمانه و فریادهای سرخوشانه میشنوند، هلهله میشود و خرمشهر آزاد می‌شود.

من در شکم مادر میچرخم و میرقصم و مادر اشک میریزد. با چادر نازک روی سرش اشکها را پاک میکند، خودش همیشه  میگوید باید جنوبی باشی و جنگزده باشی و تا بفهمی خرمشهر آزاد می‌شود یعنی چه.

۲۱روز بعد من به دنیا آمدم.