مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام علیکم

میگما خیلی بده آدم چند هفته خونه نبوده اونوقت اخر هفته هم پاشه بیاد کارخونه؟ چون یک هفته خر پیش رو داره و خودش فکر میکنه خیلی جون سخته اگر هفته آینده را زنده بمونه.تازه واکسن جوجه اش هم خیلی دیر شده باشه و مادر مشنگ جوجه نتونه هفته دیگه را حتی یک‌ساعت مرخصی بگیره، خلاصه که احتمالا بو تموم شدن هفته دیگه، حکم سه طلاقه اینجانب هم صادر بشه، البته که فعلا خودمو زدم به پوست کلفتی و وقت فکر کردن به سکوت مطلق همسفر را ندارم، همینقدر بگم که کیفیت رابطه در داغونترین حالت ممکن هست و البته که از دید تمام عالم، مقصر این اوضاع صرفا‌مریم جان فلک زده هست.

آخیش، چقدر نق زدم‌

امروز صبح تجربه بسیار عجیبی داشتم، باید وصیت نامه را برای جوجه تنظیم میکردیم. طبق خزعبلات الزامی نوشته شده، جوجه باید پس از مراسم تغسیل، تجهیز، تکفیر، مراسمهای سوم، هفتم، چهلم و سال در شان مادر و پدر گلش بگیره و اونوقت ثلث اموال را دریافت کنه. پوکیدما، از تصور مراسمهای ذکر شده برای خودمان.

اوج بدو بدوهای کاری خورده به روزهای دادگاهی پسرک و پایان حکم موقت و من در حال تکه تکه شدن از حجم استرسهای چند طرفه، خودمانی بگم که تو گذروندن این حجم استرس آنقدر تنها هستم و بدون گوش شنوا، که پناه بردم به یک بالش و تعداد بالای اِسی جان، خسته شدم اگر هرجا کمی حرف زدم و سریع به رگبار بسته شدم که مقصر خودم هستم و خودم . دلم فقط یک بغل میخواد که هیچی نگه و صرفا بشنوه و تهش بگه: مریم، تو‌حق داری.

فعلا

سلام

صبحی که وسط هفته باشه، تعطیل هم نباشه و آدم چشم توی خونه باز کنه،تو خونه هم هیچ کسی نباشه، قطعا از قشنگیهای روزگاره.

حال و احوالاتتون؟

من، ما، خانواده‌، همگی خوبیم، یعنی راستش سعی میکنیم خوب باشیم.

این چند روزی که ماموریت دیدم، هر روز صبح موقع صبحانه با خبری داغ شروع شد، خوب البته که خبر ترور و حمله و ... فقط برای ماها خبر نیست، خود زندگیه، کلا صبحانه کوفت میشد و با طعم زهرمار از گلو پایین میرفت.انقدر که تو این چند  روز از دوستان ترک ترحم دیدم و دلسوزی پوکیدما.

هواپیما که سقوط کرد، زنگ‌زدم مادرک، میدانستم چه داستانی برای خودش درست کرده. پرواز ارزان اوکراینی سالهاست وسیله سفر برادرک هست و هفته قبل با همین پرواز برگشته بود و حالا مادر هست و داستانهای همذات پنداری با همه مادران داغدیده و البته که حق دارد.

فعلا

سلام

توی هتل ژیگولی و جینگول، روی تختم، بیخوابی و دلتنگی گرفته بودم،فیلمهای ارسالی همسفر از پسرک را نگاه میکردم و مسخ شده از خنده های سرخوش پسرک که خبر اومد. شلیک و...

یک حسی شبیه بی حسی دارم، گیج و منگ از زرق و برق دورم و خبرهای تلخ ک تلختر مملکتم و آینده ای که هرروز مبهمتر و پیچیده تر از قبل میشه و عمر پیش بینیش حتی به یک روز هم دیگه نمیرسه.

ذهنم رفت و برگشت پیدا کرده بین صدای خنده پسرک، اخبار نه چندان قشنگ، روزهایی که اینطرف میگذرانم . یک چیزی ته مغزم میگه اون خدایی که مواظب کوآلاها هست، اون خدایی که مواظب دونه دونه آدمهاست، مواظب عزیزان من هم هست، مواظب همه چیز هست، قطعا دنیا را نمیسپاره دست دیوانه ها.

فعلا

سلام

خسته نباشید از هفته ای که گذشت.

تو سرویس شرکت هستم، دارم میرم سمت خونه. به مناسبت آخر هفته و چهارشنبه قشنگ، سیستم صوتی با  هنرنمایی و صدای بلند داره آهنگهای جورواجور  پخش میکنه و من پر میشم از حسهای خوب  و بد.

امشب دوباره ماموریت میرم و ده روزی نیستم و دارم له میشم از حس دو گانه ای که دارم. پرم از حس خوب کارم و پرم از حس عذاب وجدان و کمرنگی ام در خانه، کمرنگ که چه عرض کنم، عملا بی رنگ و قطعا خودخواهی قوی که دارم نمیزاره بلاخره تصمیم بگیرم و بین دو حس متناقضم یکیو انتخاب کنم.  راستش کلافه کننده ترین جمله ای که این روزها میشنوم اینه، تو که اینقدر مشغول بودی و کارتو دوست داری، چرا پسرک را آوردی و من هی از نگاه شاد و خندان پسرک میگویم و حس قویم برای پذیرش مادری این مدلی.بگذریم.

*در محل کار سوتی داده ام واویلا. مجبور شدم با گوشی ایمیل بزنم،  حرف ک و گ  جابجا تایپ شده و  واویلا شده.

سلام به روی ماهتون

خسته نباشید.روزهای قشنگ دی ماهتون مبارک باشه انشالا.

دلیل طولانی شدن غیبتم مثل همیشه بدو بدوهای کار و زندگیه، البته یک دو مرتبه ای نوشتم ولی ثبت نشد، کفرم دراومد، بی خیالش شدم. تشدید درد گردنم هم باعث شده خیلی نیام سراغ گوشی، اینطوری شد که الان، توی ماشین شرکت که دارم میرم یک ناکجا آبادی ، فرصتی پیش اومد و در خدمتتون هستم.

جانم برایتان بگوید که امروز تا الان خونه بودم، بی پسرک و همسفر و عشق کردم از این چند ساعت تنفسی که البته پر بود از کارهای شرکت‌ مدتها بود، چنین تجربه دل انگیزی نداشتم. خلاصه که جای دوستان خالی.

دقیقا از زمان ورود پسرک، حجم کارهای شرکت هم چندین برابر شده، چند مرتبه ماموریت طولانی داشتم و دارم، برای اولین مرتبه در زمان ورود برادرک به استقبالش نرفتم و انقدر کم دیدمش که انگار اصلا نیامده، چوب خطم پیش همسفر حسابی پر شده و متاسفانه به جای حرف زدن و بحث کردن، شدیدا توی سکوت رفته و بی تفاوت شده نسبت به بودن و نبودنم. هرچقدر نسبت به من بی تفاوت شده، نسبت به پسرک حساستر و پر مسئولیتتر. سرویسم کرده از مراقبتهای وسواس گونه.

و اما پسرک، جان جانانم، کم حضور مرا دارد اما همه سهم عشقم را دارد. دلبری میکند و خنده های محشرش همه دلتنگیها و غمهای دلم را میشوید و میبرد.  شکنجه جدیدی برای خودم ساخته ام، وقتهایی که در اوج دلبری هست و قهقهه میزند، پر میشم از غم، نلخ میشم برای مادری که اگر دلبریهای پسر را میدید، قطعا دل نمیکند و سعی میکنم چشمهایم را ارتباط بدهم به چشمهای مادر دیگرش.

فعلا