مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

توی هتل ژیگولی و جینگول، روی تختم، بیخوابی و دلتنگی گرفته بودم،فیلمهای ارسالی همسفر از پسرک را نگاه میکردم و مسخ شده از خنده های سرخوش پسرک که خبر اومد. شلیک و...

یک حسی شبیه بی حسی دارم، گیج و منگ از زرق و برق دورم و خبرهای تلخ ک تلختر مملکتم و آینده ای که هرروز مبهمتر و پیچیده تر از قبل میشه و عمر پیش بینیش حتی به یک روز هم دیگه نمیرسه.

ذهنم رفت و برگشت پیدا کرده بین صدای خنده پسرک، اخبار نه چندان قشنگ، روزهایی که اینطرف میگذرانم . یک چیزی ته مغزم میگه اون خدایی که مواظب کوآلاها هست، اون خدایی که مواظب دونه دونه آدمهاست، مواظب عزیزان من هم هست، مواظب همه چیز هست، قطعا دنیا را نمیسپاره دست دیوانه ها.

فعلا

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.