مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

شب آخر

سلام

نمیدونم برای همه اونهایی که شب آخر مسافرها را بدرقه میکنند چطوری میگذره ، شب خانه پدری مزخرف میگذره، خیلی مزخرف. همه باید به روی خودشون نیارن که چه حالی دارن، الکی میخندن، بی حوصله هستن، کلافه هستن و...

مهاجرها احتمالا حال بدی دارند، خانواده مهاجرها حال بدتری دارند خیلی بدتر، همیشه چشم به راهن، همیشه دلتنگ.

بم

سلام

۱۸ سال قبل بود، خوابگاه ۹  دانشگاه صنعتی، حدود ۶ صبح بود یا کمی دیرتر، صدای جیغ از طبقه پایین اومد، مریم سحر خیز که مثل همیشه کله سحر بیدار شده بود به سمت طبقه همکف دوید، لاله بود که جیغ میزد، دخترک زیبا روی و بلند بالا که همیشه تو مراسم‌ها مجری بود و انقدر خودش و اسمش جذاب بود که آدم بشناسش، گوشی تلفن دستش بود و همچنان جیغ میزد، چیزی نمیفهمیدم،  مسئول خوابگاه بغلش کرده بود و با کمک یکی دونفری سعی میکرد از گوشی تلفنی که کسی اونطرف جوابگویی نبوده دورش  کنه. نگاهم رفت سمت تلویزیون که توی لابی خوابگاه بود، اخبار یک ساعتی بود، بم زلزله شده بود، لاله از حال رفت، مسئول خوابگاه نمیتونست نگهش داره، صدام زد، گیج و ویچ تلاش کردم یک طرف دخترک را بگیرم، کشانده شد سمت نیمکت و صدای بلند خانم مسئول را شنیدم که از کسی پیگیر امبولانس دانشگاه بود.

لاله سه نفر از خانواده اش را تو زلزله از دست داد،یادمه یکی دو ترمی دانشگاه هم نیومد.

هرسال ۵ دی که میشه پرت میشم به اون صبح پر از ترس، وحشت و غم و نگاه دخترکی که میلرزید از پاسخگو نبودن کسی پشت خط، هرسال دلم‌میخواد بدونم آیا بهتر شد  با رفتن دوبرابر و مادرش، چطوری زندگی کرد، چطوری ادامه داد، هرسال اسمش توی ذهن‌مان و میره، تنها دخترک بّمی که میشناختم.