مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

دیروز حدود ۷ بعد از ظهر از شرکت به خونه رسیدم. ارتفاع موهایرسفیدم‌نزدیک ۴ سانتی متر شده بود و عجیب روی اعصابم بود در کنار صورتی که ماشالا انگار کود دهی شده از بس رشدش خوبه. شکر خدا هر چی به ریزش سرم اضافه میشه، رشد صورتم بیشتر میشه. قبلش با دخترک‌هنرمندی که لطف میکنه چهره منرا به انسان شبیه میکنه قرار گذاشته بودم. حدود ساعت:۹:۰۰ به خونه رسیدم و پسرک خوابیده بود. تا صبح کنارش خوابیدم و البته که هزاربار بیدار شدم تا پتو رویش باشد و سرش زیر مبل نباشد و خودش طرف دیگر سالن نباشد. خدا را شکر بر خلاف شبهای قبل سرفه نکرد، صبح که بیدار شدم لحظاتی چشمانش را باز کرد، توی چشمهام نگاه نکرد، یه مامان گفت و دوباره خوابید و من...


Highlight

سلام، صبحتون بخیر باشه الهی

بنده خدایی از من در مورد های لایتهای زندگیم پرسید، های لایتهای روشن و منفی. از اون موقع همه جا دنبالشون میگردم، مثلا:

اگر بخوام دو تا زمان طلایی از شبانه روز را اسم ببرم، قطعا طلوع و غروب میشه. وقتی هاله نارنجی و قرمز پخش میشه تو آسمون،  چه از روشنایی به تاریکی بره و چه از تاریکی به روشنایی، در هردو حالت چنان حال و احوالم دگرگون میشه و حس و حالم خوب، که خودم هم‌متعجب میشم، این دو تا زمان  آنقدر مقدس هستند که اگر لحظاتش را با کسی هم شریک باشم، اون آدم هم‌ خاص میشه و تو ذهنم مقامی پا به پای طلوع و غروب پیدا میکنه مثل همون بنده خدا که علی رغم‌تمام خرده شیشه های رفتارش شده یک بُت ته ذهنم.خلاصه که جایتان خالی برای دیدن طلوع محشری که الان جلوی چشم من هست و توی این فصل امکان دیدنش را دارم.دلم میخواد به همینطوری هاله رنگی تا ابد ادامه پیدا کنه و من غرق باشم توی بودنش.

چند هفته اخیر به دلیل مسایل کاری، حدود ده طلوع و غروب را از توی آسمون و در حال پرواز دیدم و خدا میدونه که به چه حس و حال ملکوتی رسیدم توی هواپیماهای دائما در حال لرزش.

یک آرزو برای شما، امیدوارم توی حس و حال تجربه کردن تماشای نارنجی اسمون تنها نباشید و البته همراهتون با گفتن " اوهوم قشنگه " در حالیکه سرش توی گوشی هست، صاعقه نزنه به بادکنک زیبای حال و احوال شما.

*کنار پنجره خونه، گوشه دنج منه اگر پسرک اجازه بده، مدتها بود دنبال نشیمنگاهی بودم برای اونجا که بتونم دقایقی خیره به ویلای قدیمی روبروی خونه باشم و تلاش کنم رشته کوه البرز را از پشت اون در خیلی دوردستها ببینم، فرصت نشده بود دنبال چیزی بروم، همسفر برایم گردالی حصیری با مزه ای گرفته که احتمالا نمونه اش را خیلی جاها دیده باشید، بسیار دوستش دارم و حسم باهاش خوب است اما،  نیما، وروجک امان نمی‌دهد به محض اینکه حس می‌کند قدمی به سمت پنجره و گردالی حصیری برداشتم حتی اگر نیمه خواب هم باشد، به طرف گردالی پرواز مبکند، داستانی دارم ها.

فعلا


سلام، صبح زیبای آذرماهتون بخیر باشه الهی

این روزها تنها زمان خلوت با خودم و غرق شدن تو حال و احوال خودم، دو تا یک ساعتی هست که توی سرویس نشستم و تو راه رفت و برگشت کارخونه و منزل هستم، البته اگر حضور ۴۰ نفر دیگه توی سرویس را بشه در نظر نگرفت. تاریکی هوا و ذره ذره بیرون خورشید هم دیگه کار را تمام میکنه و فضای عاشقانه با خودم تکمیل میشه.

این روزها شلوغم‌مثل همیشه، مثل خیلی از شما، شبیه تصویر رویای نوجوانیم هستم که یک زن ایده آل اینجوری بود، لدو بدو توی کار و جلسه و ماموریت، سروکله زدن با ادمهای گاها نه چندان دوست داشتنی و ...

این روزها رویای نوجوانی را زندکی میکنم اما...

یادم باشه اگر تونستم چیزی به پسرک یاد بدم این باشه که حواسش باشه چی را آرزو میکنه.

دلخوشی قشنگ این روزها نزدیک شدن اومدن برادرک هست، دو سال هست که در آغوشم نبوده و تنها راه اتصال صفحه گوشی بوده، شیدا تر از من مادر و پدرم هستند،  رویا بافی میکنند و خواب ندارند و در هیاهو هستند برای اومدن دردانه  و من احمقانه اشک  فرو میبرم از غصه روز رفتنش  و در دل ناسزایی تقدیم باعث و بانی رفتنش. قرار است من و خواهرک با هم به فرودگاه برویم ، همراه یک جعبه نان خامه ای، قرارراست از فرودگاه تا منزل مادر، نان خامه ای را تمام کنیم، 

تولد پسرکم نزدیک است، به لطف حضور برادرک کمی زودتر هم به استقبالش میرویم، رنگ و روی زندگی قشنگ است اگر ریز ریز آشوب و دلهره امان دهد، اگر آرام باشم  اگر چیزهایی باشد.

این روزها بیشتر روی اهنگها توی قفل مبکنم، اگر زمان سی دی و کاست بود قطعا نوار پاره میشد از تکرار و سی دی پر خش.

فعلا

ادامه مطلب ...

مه

سلام

توی جاده پر از مه، به سمت کارخونه در حرکتم، آنقدر شدت مه زیاد هست انگار توی استخر شیری، تقریبا چیزی نمیتونم ببینم اما باز دوست دارم خیره بشم به همین فضا و حجم سفید رنگ.اگر این جاده را سالها نرفته بودم و خبر نداشتم پشت این مه چیزی نیست و همون صحنه های هرروزه هست، الان فکر میکردم واااای، یعنی پشت این سفیدی چی هست؟

مه برای من پر از هیجانه، مثل زندگیه،  چیزی نمیدونی، از ثانیه بعد هم خبر نداری، تو استخر شیری بدون دیدن داری جلو میری  تا ببینی روزگار جی جلوی دستت میاره.

فعلا