مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام، صبح زیبای آذرماهتون بخیر باشه الهی

این روزها تنها زمان خلوت با خودم و غرق شدن تو حال و احوال خودم، دو تا یک ساعتی هست که توی سرویس نشستم و تو راه رفت و برگشت کارخونه و منزل هستم، البته اگر حضور ۴۰ نفر دیگه توی سرویس را بشه در نظر نگرفت. تاریکی هوا و ذره ذره بیرون خورشید هم دیگه کار را تمام میکنه و فضای عاشقانه با خودم تکمیل میشه.

این روزها شلوغم‌مثل همیشه، مثل خیلی از شما، شبیه تصویر رویای نوجوانیم هستم که یک زن ایده آل اینجوری بود، لدو بدو توی کار و جلسه و ماموریت، سروکله زدن با ادمهای گاها نه چندان دوست داشتنی و ...

این روزها رویای نوجوانی را زندکی میکنم اما...

یادم باشه اگر تونستم چیزی به پسرک یاد بدم این باشه که حواسش باشه چی را آرزو میکنه.

دلخوشی قشنگ این روزها نزدیک شدن اومدن برادرک هست، دو سال هست که در آغوشم نبوده و تنها راه اتصال صفحه گوشی بوده، شیدا تر از من مادر و پدرم هستند،  رویا بافی میکنند و خواب ندارند و در هیاهو هستند برای اومدن دردانه  و من احمقانه اشک  فرو میبرم از غصه روز رفتنش  و در دل ناسزایی تقدیم باعث و بانی رفتنش. قرار است من و خواهرک با هم به فرودگاه برویم ، همراه یک جعبه نان خامه ای، قرارراست از فرودگاه تا منزل مادر، نان خامه ای را تمام کنیم، 

تولد پسرکم نزدیک است، به لطف حضور برادرک کمی زودتر هم به استقبالش میرویم، رنگ و روی زندگی قشنگ است اگر ریز ریز آشوب و دلهره امان دهد، اگر آرام باشم  اگر چیزهایی باشد.

این روزها بیشتر روی اهنگها توی قفل مبکنم، اگر زمان سی دی و کاست بود قطعا نوار پاره میشد از تکرار و سی دی پر خش.

فعلا

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.