مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

۱۳۹۷/۰۳/۲۴

سلام

چند سال قبل، روزی مثل امروز عجیب دلتنگ بودم، باورم‌نمیشد سی ساله شدم، هرکی تبریک میگفتم، یک غم بدی تو دلم مینشست و میگفت ای خدا واقعا ، سی سالگی؟ قبلترها آنقدر سی سالگی از ذهنم دور بود و متفاوت بود و پیر بود، باورم نمیشد که به این سن رسیدم و خیلی کارها نکردم و هنوز مثل بیست ساله ها زندگیم رو هوا هست و هیچ ثباتی نداره.

کم کم قبول کردم اگر بخوام هر سال اینقدر غمگین بشم، از این لوس بازیها دربیارم که ای وای، چرا اینقدر کنتور سن و سالم سریع رقم عوض میکنه، کلا باید بشینم و غم روزگار بخورم. سعی کردم کنار بیام و اتفاقا شد.

خیلی دور نیست روزی که اگر من باشم و شما باشید و اینجا باشد و ان بالا تیتر بزنم، ۴۰ ساله شدم، ۵۰ ساله شدم و ...

پدر همسن من بود، خودش را بازنشست کرده بود، مادرم خواستگار فراوان برای دخترانش داشت، من اما...

زندگی میکنم با حال و هوای خودم، متفاوت با خیلی از دوستانم، بستگانم، گاهی غرق لذت میشم از روزهایی که میگذرد و گاهی گیج و غمگین از اینکه روزگار چرا اینطوری میگذرد.

کارهای خوب و غلط، بسیار خوب و بسیار غلط فراوان انجام دادم، نقصهای اخلاقی و رفتاری و شخصیتی فراوان دارم، اخلاقهای خوب و عادتهای خوب و عالی هم زیاد دارم، معجون ۳۶ ساله ای هستم برای خودم.

حال خوبی دارم برای خودم، همسفر امسالم را عجیب زیباتر کرد. لیست کتابهای در انتظار خریدم را از  گوشی برداشته و با بغلی از آنها حالم را جا آورده، در میان انبوه کارهای تمام نشدنی اش، چند ساعتی را کنج یک کافه خلوت وقت گذاشته و حرف زده و حرف شنیده، آنقدر حال و هوایم خوب بود که ته دلم گذشت خدا جان، دلبندم نکنه قرار این آخرین تولد باشد؟

*به زودی پدرک و مادرک را نزد برادرک میفرستیم، باید به خانه پدری بروم، باید برای برادرک زولبیا بامیه درخواستی بخرم، آلبالو خشک و کلوچه نادری هم تهیه کنیم. تپلکهای خواهرک هزار برایم تعریف کرده اند که خاله به کسی نگیا، میخواهیم تولد یواشکی (همان سورپرایزی )برایت بگیریم، در کارخانه بحث که نه، دعوای بدی داشتم و به مدیرم گفته ام استعفایم را قبول کند و مدیرم گفته برو خانه، هوایت در این تعطیلات عوض شود و از این حرفها نزن، فکر و خیالم از این اوضاع مملکتی فلج میشود از نگرانی و همسفز در گوشم تکرار میکند که اینقدر در ذهنت کارهایت را تکرار نکن و سخت نگیر و از ۲۴ خردادت لذت ببر، زن حرف گوش کنی شده ام، گاهی کلمه چشم از دهانم خارج می شود.

سلام

یک گندی زدم تو کار که خودم از دست خودم کلافه شدم، عصبانی شدم، تحقیر شدم، هزارتا صفت مزخرف دیگه هم شدم.

این چند روز به خیر بگذره انشالا.

سلام

اینجانب امسال چندبار روزه شکاندم، فقط و فقط به خاطر سردرد ناشی از بی چای بودن و الزام برای گزارش نویسی، یعنی سردرد حمله کرده بود، گزارش پیچیده هم ازم خواسته بودند، دیگه واوایلا، با عرض معذرت از خدای مهربان ، لیوانهای چای بالا رفت و پایین نیام . آقا سرویس شدم از سردرد این مدت، کارخانه هم به دلایل داخلی و خارجی مملکت اوضاع قمر در عقربی میگذراند، اینگونه هست که التماس کنان منتظر پایان رمضان مبارک هستم.

سلام

شبتون به خیر باشه الهی، انشالاکه بعد از چند روز تعطیل، اولین روز کاری را خوب شروع کرده باشید.

فرم لباسهای سالن تمیز کارخونه ما به شکلی هست که فقط ابرو و چشم دیده میشه، برای تازه واردها سخته، اما یک مدت که بگذره خیلی راحت میتونید با همین یک ذره، همکارها را شناسایی کنید و باور نمیکنید چه بسیار عشقهایی که با همین یک ذره در کارخونه ما ایجاد میشه. اینجانب الان در شرایطی هستم که همه پرسنل سالن را بشناسم، امروز توی سالن، در رابطه با موضوعی صحبت میکردم، یک نفر صدا کرد خانم مرمرانه و کلی هم نظر داد، هی من این آقا را نگاه میکنم،هی نمیشناسم، هی صدا آشنا است، هی تصویر بسیار ناآشنا، آنقدر گیج شده بودم که برو بر طرف را نگاه میکردم و تو ذهنم میچرخیدم آخه این کیه که فامیلی منرا میدونه و من نمیشناسمش، دوستان با ایما و اشاره پیام رساندند و فهمیدم که ایشون کیست. بنده خدایی  داشتیم بسیار پرابرو، ابرویی داشت برای خودش در حد پرابرو ترین انسان روی زمین، پس از چند روز تعطیلات، دلبری شده بود برای خودش، آخه پسر خوب، برادر من، اقلا  کم کم بردار،نمیگی  این کمان نازک  دل و دین ملت را به باد میبرد، آخه، چقدررررر نازک، ایییییییش.

سلام

وقتی میخواهی سرعت گذشت زمان را ببینی کافیه ببینی اون زمان که این اتفاق افتاد کیا بودند، کیا تبودند، تو کجا بودی، زندگیت چطور بود؟

خرداد ۸۸ در مشهد زندگی میکردم، زندگی با همسفر روال دیگری داشت،  هنوز جواب کنکور ارشد نیامده بود، همسفر اصلا  قصد نداشت بار دیگر شانسش را برای پذیرش  دکتری امتحان کند، بهار به دنیا نیامده بود، من در عالم بی خبری از آینده، دنیا دنیا کتاب میخریدم برای کودک آینده ام، شوهرخاله زنده بود، خیلی از دوستانم ایران بودند، دوست جانی در کار نبود،برادرک ایران بود، ۹ سال گذشته، تمام دنیایم زیرو رو شده اما انگار همین دیروز بود این خرداد تلخ ۸۸. هنوز غمگین میشم، هنوز پر از ناامیدی میشم، هنوز حتی خیلی لوسانه گریه ام میگیرد از تلخی روزهایی که گذشت، هنوز ...

بی خیال