مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

سال کاری تقریبا برای من به پایان رسیده، اینکه میگم تقریبا یک کاری مونده که به شدت توی اون اشتباه کردم و منتظرم ببینم میشه جمعش کرد یا نه و خدا کنه که بشود.

پسرک کنارم خوابیده با چشمانی که توی خواب نبض داره و دلبری می‌کنه از پشت پلک بسته، همسفر برای تمام کردن کارهایش زودتر از همیشه به محل کارش رفته و من هستم و پسرکم.

سه نفری فرصت کردیم یک دورهمی کوچولوی خانوادگی بگیریم، جشن بگیریم سالی که گذروندیم حتی اگر رنگ تلخی داشت، حتی اگر غم زیاد داشت، دلم میخواد پسرکم وقتی بعدترها به گذشته فکر کرد، ته دلش غنج بزنه از شروع بهار، از اومدن نوروز از خیلی چیزهای دیگه. 

سالی که گذشت یکی از خاصترین دوران زندگی من بود, هم از نظر اجتماعی، هم فردی، حال و هوای اجتماعی مثل خیلی های دیگه پر از خشم، غم، عصبانیت انگیزه بود و هست، هرروز از کنار آرامستان اشتهارد گذشتن، هرروز بهشت سکینه را دیدن، از نزدیکی خانه حدیث گذشتن ، بالا رفتن های دلار دیدن، له شدن نیروی کار حقوق بگیر دیدن، پیدا نشدن داروی مادر ، پیدا نشدن آنتی بیوتیک کودکان ، سال جان جهانی ندیدن و.... هست ، هرروز از ذهنم میگذره که پایان شب سیه سفید است و حتما هست و حتما هست.

امسال یکی از سختترین،پرهزینه ترین و پردردتربن سالهای کاری من بود، شده یک اتفاقی بیافتد که حس کنید تا مدتها کمرتون راست نمیشه، همین حال را گذارندم و میگذرانم. 

با همسفر در صلحیم نه اینکه همه چیز حل شده باشد، روزهای سخت که می‌گذرد یاد میگیری سخت نگیری، انتظار نداشته باشی تا راحتتر بگذرد، بزرگ شدن پسرکمان را میبینیم، موهای سفید روی سرمان را میبینیم و تلاش میکنیم سختی های زندگی را به شیرینهایش ببخشیم،‌با بالا و‌ پایین زندگی کنار بیاییم چاره ای نداریم زور زندگی بیشتر است.

بهارتون مبارک ، دلتون شاد و پر امید.

تا بعد


چای عطری

سلام

میدونید چی جلسه و آدمهای نچسب جلسه را قابل تحمل میکنه؟

یک فنجان چای خوش عطر و خوش طعم و خوش رنگ.

میشه هر مزخرفی را کنارش تحمل کرد


اسفند دونه دونه

سلام

با چشمهایی نیمه‌ خوابالو توی سرویس. به طرف کارخونه میرم، هوا نیمه ابری هست و علاقم به این هوا نمی‌گذاره پلکها کامل بسته بشن و آخرین چرت را بزنم. خیلی تلاش میکنم حس و حالم به اسفند برگرده، دلم میخواد پسرک تفاوت روزها را حس کنه اما اخبار ریز و درشت نمیگذاره خیلی موفق باشم، هرچند که تلاشم ادامه داره، هرروز تو گوش پسرک میخونم پاشو مامان ، اسفند را بو بکش.

تازه با تلخی نگاه پیروز کنار اومده بودم(عمق چشمهایش مثل چشمهای نیماست)که‌خواهرکم گریان تماس گرفت ، نزدیک یک ماه بود که علی رغم تهدیدهای مدرسه مبنی بر الزام حضور دانش آموزان ،اجازه نداده بود دخترها به مدرسه بروند و دقیقا بعد از کلی کلنجار رفتن و پیدا کردن راه حلهای بیخود مثل دم در نشستن خودش تا پایان ساعت مدرسه، روز دوم حضور بچه ها، مدرسه سمی شد. بچه ها آلوده نشدند اما آنقدر جیغ زده بودند و ترسیده بودند که جبران کم کاری سم بشود. راستش یک موقعهایی جدی جدی کم میارم، خیره به آینه به خودم میگم این حجم غم و ترس و استرس اسمش زندگیه؟ نکنه قراره سهم  خاطرات کودکی این فرشته ها بشه کرونا، بشه ترس، بشه فقرو ...

با دخترکهای خوا هرکم برنامه ریزی سفر میکنیم، خیال‌بافی میکنیم، نقشه راه را بارها برایشان توضیح دادم شاید کمرنگ بشه حس بد مدرسه نرفتن، حس بد تجربه بوی بد، حس بد ترسیدن.

*پسرکم را به پارک بردم، با پسرکی هم سن و سالش دوست شد و صدایش میکرد دوستم. هردو روی تاب بودند، خیلی جدی برگشت سمت دوست و پرسید:ببخشید دوستم ، شما خونتون کجاست؟ دوستش گیج نگاهش کرد و از مادرش آدرس پرسید،مادر که جواب داد، دوست تکرار کرد و پسرکم برای من دوباره تکرار کرد که مامان خونشون اونجاست، از پسرکم‌ میپرسم تو میدونی این آدرس کجاست، جواب میده نه، با هم پیداش میکنیم.

**وبلاگی پیدا کردم با یک عالم نوشته و آرشیو طولانی ، دوستش دارم، غرق شدم در ارشیوش برای فاصله گرفتن از اخبار و اینستا و‌...فعلا سال 96هستم ، زیاد نگذشته ولی انگار خیلی گذشته.

افست

سلام 

صبح زیبای اسفندماهتون بخیر باشه

بعد از یک ماه سنگین و سخت ، دارم سعی میکنم به روتین کار و زندگی برگردم. یکی از کار هم ای سخت برای من حضور در اداره مرتبط با کارم هست و این کار سخت دقیقا تو روزهایی که نیاز به ریکاوری بعد غز ممیزی دارم دوباره اتفاق افتاده اما...

مدتی هست تونستم تجربه بیخود حضور در این اداره را فوق العاده کنم. تو خیابان شلوغ و پر هیاهو و بعد از ملاقات با کارشناس بوگندوی اداره، یک کافه میرم که فوق العاده است، باورتون نمیشه پشت جهت این خیابان چنین بهشتی باشه، زیبا، زیبا و زیبا. هم خودش هم دخترکان نازنین که اینجا کار میکنند، هم میز زیبایش، هم جاسیگاری فوق العادش، هم منوی زیبایش و هرچیز زیبایی که میشود دید. به عشق این کافه حاضرم هرروز از کرج تا اینجا بیام و کارشناس بوگندوی اداره را ببینم و بعد شیرجه در بهشت.احتمالا حس و حال عجیب من به اینجا به خاطر تجربه اول حضورم هست ، اما در کنار آن واقعا جای فوق العاده ای هست، از اون مدلها که میتونم وارد بشم و از تمام دنیا ، تمام تمام دنیا فارغ بشم.الان همونجا هستم ، کنار یک عالم شمعدونی خوشگل و بقیه داستانهای اینجا به همراه یک‌گور پدر دنیای جدی به هرچه پشت در اینجا هست.

میز امروزم واو هست.