مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام علیکم  همگی، شبتون خوش و‌خرم باشه الهی.

روز خیلی شلوغ پلوغی داشتم، آنقدر شلوغ که روی چهارتا نوت استیک همه چیز را نوشته بودم تا فراموش نکنم، با خیال خوش تا ظهر مشغول یودم، قبل از ساعت ۱۲یکی از مدیر جانهای مجموعه زنگید که آهای مرمرانه خانم پاشو بیا، میخواهیم بریم ماموریت، بنده هم که غرق شده تو‌کارهای خودم بودم، همه جملات را میشنیدم، الا این کلمه ماموریت. چند دقیقه ای طول کشید که بفهمم چی میگن، بفهمم کجا را میگن، شوکه میشم، میگم:الان، این موقع ظهر؟اونجا؟یا خدا!!!! 

شما یک نقطه اینجا تصور کنید، دقیقا دویست کیلومتر اونطرفتر یک نقطه دیگه تصور کنید، سرظهر میگن برو‌اونجا. چانه میزنم که من نرم، نماینده بفرستم، فکر کارهای لیست شده ام، تو سرم رژه میره، خیلی خوشگل جواب میدن مدیر بزرگه گفته: اینو ببرید، شر میشه. دقیقا همین لفظ، میگم آقا جان مادرتان، هزارتا کار دارم، شرکجا بود. دو دقیقه بعد مدیر جان خود ما زنگیدند که ای مرمرانه با اجازه کی ناز کردی؟پاشو برو، حرف هم نباشه.

با گردنی کج، بدون نهار خوردن، با سه عدد آقای محترم کاملا  سایلنت، تشریف بردیم اون نقطه دوره. . فکرش را بکنید، بری بیرون، وسط بیابان با سه عدد مذکر رودربایستی داشته باشی، نه بتونی بگی گرسنه ای، نه بتونی بگی دستشویی داری، هرسه تاشون هم کاملا بی حرف باشن، هی خواستم از آب و هوا حرف بزنم، از استعفا وزیر حرف بزنم، از ترک دیوار حرف بزنم، از هیچی حرف نزدم، من هم لالمانی گرفتم. شکنجه شدم.صرفا برای انتقام روز سختم، پوستشان را کندم و دستگاه مورد بازدید را هم تایید نکردم.

خلاصه که امروز کاری گذشت، بدون اینکه هیچ کدام از کارهای لیست شده انجام بشه، صرفا ۴۰۰کیلومتر رفتم و برگشتم و بلاخره ساعت هشت شب به منزل رسیدم و ای جانم خونهههههههه.

*همسفرجانمان یک مدرک مهم به بنده داده بودند تا نگهدارم، درون یک‌کمد قرار دادم که درب آن حالت ریلی دارد، نمیدانم چه اتفاقی افتاده، چی شده، کاغذ زیر ریل گیر کرده و ریل هی رفته و‌هی آمده و عین خروجی دستگاه کاغذ خورد کن ، مدرک‌ همسفر را تحویل من داده، قیافه همسفرجانمان دیدنی بود اساسی.

سلام علیبکم جمیعا

یک عدد مریم داغان در خدمت شما و اینجاست. داغان از آن نظر که امروز یک نمونه برگشتی از بیمارستان مشاهده کردم و تقریبا تا مرز سکته و بیهوشی رفتم با دیدنش.هنوز هم یادش می افتم سرگیجه میگیرم. خدا رحم‌کرد لحظه بررسی تنها بودم وگرنه آبروریزی میشد در حد فاجعه.خلاصه که ساعتی است نشستم در وبلاگستان میچرخم و همه مدل وبلاگی را شخم میزنم(الحمدالله کسی هم آپ نمیکنه)تا تصویر داغان نمونه مورد بررسی را کمرنگ‌کنم پشت چشمانم.

*صفحه نازنین تبلتم بسیاااااار کثیف و غیر قابل استفاده شده بود، نه اینکه امشب خیلی مغزم کار میکنه، با مشاهده شیشه گلالب روی میز که نمیدانم از کی آنجا جا خوش کرده، به ذهنمان رسید که با پنبه و گلاب صفحه را تمیز کنم، در حال حاضر تبلت جان بوی گلاب میدهد در حد قمصر کاشان.

*با همکاران گرامی مشغول نهار بودیم، موضوع صحبت کشیده شد به بچه دار شدن و‌ناباروری و اقدامات پزشکی عجیب و غریبی که بعضی انجام میدهند و  بعضی مردم چقدر مشنگند و  چه کارهایی که نمیکنند و چه پولهایی که نمیدهند و زمین و زمان را بررسی کردند و دوستان خیلی کارشناسانه نظر میدادند. خیلی جالب بود، خیلی خیلی جالب بود، یاد مریم سالهای خیلی قبل افتادم، چقدر نظر میدادم، چقدرحرف میزدم، چقدر قاضی بودم، نمیدونم اگر همان لحظه میفهمیدند یک نفر آنجا هست که وسط وسط اون ماجراهاست، وسط وسط همان موضوعی که برایشان سوژه جوک شده ، بازهم همینقدر راحت میگفتند:وای خدا را شکر، ما که این چیزها را نکشیدیم، خدا را شکر ما که مثل آدم!!!بچه دار شدیم، همینقدر راحت....

چقدر خوب که مدیرجانمان سر نهار زنگ زد، هرچند کلی کار تراشید و لب و دهان مبارک را سرویس کرد اما خوب بود، خیلی خوب بود، بگذریم.

**بوی گلاب خفم کرد.

سلام به روی ماهتون

شبتون خوش باشه الهی و بازهم الهی که شنبه بعد از یک عالم تعطیلات را به خیر گذرانده باشید، دهان مبارک این جانب که سرویس شد اساسی، نمیخوام غر کاری بزنم ولی تو روح هرچی شنبه بعد از چند روز تعطیلیه صلوات.

*اینجانب تعطیلات خود را کمپلت در خدمت خانواده گذراندم، دوتا مادر بزرگ دارم که همه جوره پیغام میرسانند که تو بی معرفترین و بی مرامترین نوه مایی(هردو توهم دارند والا، من گل سرسبد نوه هاشون هستم)،برالی به دست آوردن دلشان یک روز راربا یکی گذراندم و تا جا داشت انتقادها و متلکهای اساسی شنیدم(ایشون مادر پدرجان هستند و در مقام مادر شوهری و مادربزرگی و مادری و هر نسبت دیگری هیتلری هستند برای خودشون،اگر زنده ماندم و حالش بود روزی روزگاری از ایشان خواهم گفت) و روزدیگر با پیچاندن اعضای ذکور خانواده، تمام بانوان منزل (مادر جانم، خواهرک، بهار، تپلک)را زدیم زیر بغل و سفر کردیم به منزل مادربزرگ مادری، جایتان خالی، خیلی اتفاقی هیچ عنصر ذکور در آنجا هم نبود و دور همی ، عشقققققق کردیم. فکرش را بکنید چند نسل خانم در کنار هم بودیم، مدتها که چه عرض کنم، سالها بود اینچنین زنانه در کنار خاله و دخترخاله و مادر و خواهر و...نبودم، تنها عنصر مذکری که جایش در بساطمان خالی بود برادرک بود که آنهم به لطف تکنولوژی آوردیمش  در جمع و‌کلا حال و حولی کردیم اساسی.چنین خانمهای برادرک دوستی هستیم ما، خیلی هم گلیم.

به تمام مردان خانواده مان تعهد داده بودیم شب در جاده نرانیم و تن آنها را نلرزانیم، اما خوب از آنجا که چیزی در وجود ما وول میخورد که گاهی زیر قول و قرار بزنیم، بی خوابی شبانه ما را به جاده کشاند و تا خود ولایت پدری حرف زدیم و راندیم .

*دلم برای یک عزاداری خالص و با صدای خوب و بدون بلندگو و‌ فریاد زدن تنگ شده بود، پیدا کردم، پر از حس خوب بود، جایتان خالی. آقاهه که میخواند، یک حس خوب از فرق سرت تا نوک پایت جاری میشد، آرام میشدی و پر لذت.

توی کارخانه محل کار من، مثل خیلی کارخانه های دیگه، تعداد زیادی از نیروها مهاجر هستند و  از هر تعطیلی استفاده میکنند که بروند ولایت خودشون و خوب معلومه که تعطیلیهای طولانی چقدر مشتاق داره و‌چه تعدادی میخواهند یکی دوروز زودتر بروند و بازهم معلومه که به مشکل بر میخوریم، وقتی همه میخواهند بروند. از خود یکشنبه گوشیه من زنگ خورده که ما نذری داریم، جاده ها شلوغه، راه ما دوره و...بلاخره تمام شد. انشالا که همه سالم بروند و برگردند.

برای جلوگیری از گیر افتادن توی ترافیکهای آدم دیوانه کن، آخرشب را افتادیم، خوابالو خوابالو(البته که من خوابالو، نه راننده جان)،نیمه شب به خانه پدری رسیدیم و با این امید که تا ظهر میخوابم، غافل از اینکه یادم میرود ساعت گوشی  راخاموش کنم و شش صبح عین خروس بیدار شدم و البته که دیگر خوابم نبرده.

از همان اول صبح که بهار همه قولهایش را گرفته که کجاها ببرمش، در حال مخخخخخخخش نویسی هستیم و فکرش را کنید که خاله خوابالو‌ باشد، بهار آتیش بسوزاند و با هر رنگ‌کردن دویست بار مداد بتراشد و پاک کند و از جایش بلند شود و یک دور در خانه بزند و دوباره برگردد، چه میشود؟هیچی، خاله عشق میکند از دستهای تپلی که مدادها ی همین اول سالی کوتاه شده را دردست گرفته و روی صفحه میبچرخد.

*یکی از سوالهای مشق  بهار را بلد نیستم، هرچه به مغزم فشار می آورم نمیفهمم چی میخواد،سوال کلاس اول. خیلی عجیبه؟


یک آقای مهندسی هست، هر هفته دو شنبه ها با ما جلسه داره.جلسه ها خیلی مهمه، اما...صداش برای من خواب آوره شدیدا. شکنجه میشم این دوساعت. خودم را نیشگون میگیرم،توی جام وول میخورم،گوشی چک میکنم، اینجا میام،اما فایده نداره،پلکهام رو همه.