مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

یکی دوشبه که یک شکل عجیبی پیدا کردم که خودم هم تعجب میکنم، جوراب توی پاهامه، سوییشرت هم پوشیدم، تازه کلاه بافتنی هم سرم گذاشتم و کامپلت رفتم زیر پتو، به دلایلی که نمیدانم  چیه سردمه، سرد ها.  خدا به داد من برسه و زمستان و البته که کلا سرما را میدوستم حسابی.

*در کنار سرما، مرض خواب هم گرفتم، کلا تمام دقایق شبانه روز خوابم میاد شدیدددددد، دلم نمیخواهد از زیر پتو بیرون بیام، با التماس پلکهایم را باز نگه میدارم.

یکی از مکانهای عذاب آور برای من، حضور در آرایشگاههای زنانه است، آرایشگاههایی به سبک همینها که دوروبرمان زیاد میبینیم. نمیدانم چرا و از چه زمانی، اما تا جایی که حافظه ام یاری میکند، زمانهایی که بالاجبار قدم به اینجاها میگذارم، سرسام میگیرم از هرچه میبینم و‌میشنوم.

خیلی جاها هم رفتم، خیلی مکانها را عوض کردم، به هوای دیدن جایی که اینقدر آزار نبیند روحم ولی هنوز پیدا تکردم.بلور میکنید حس ناامنی دارم توی این چهار دیواریهای کاملا زنانه؟ چهار دیواریهایی که به لطف خیلی چیزها، زیر سقفش همه غلطی هم انجام میشود، خانمها اکثرا مدرن، شیک و های کلاس ولی،.، باور بفرمایید ذهنشان عقب مانده تر از مادر بزرگ مادری من است که به قول خودش سیکل دلشت و عالم آدمی را حریف. فقط ظاهرشان مثلا مدرن شده، حرف که میزنند، نظرات کارشناسانه مزخرف که میدهند، بوی بد مغزشان حالم را به هم میزند. آرایشگر کم حرف و تقریبا بی حرف شناختید خیرم‌کنید، مرد و زنش مهم نیست، فقط بیمار فکری و روحی نباشد.

شنیدم که در ولایت خانه پدری کنسرت میخواهند کنسرت برگذار کنند، گفتم شوخی است و محض خندیدن میگویند، اما به هر حال حتی شوخیش هم دل آدم را شاد میکند.

شنیدم کنسرت برگرار شده و عالم*ان  از ما بهتران کلی اعتراضات کرده اند و پای عالم ماوراء را به زمین کشانده اند، دلم حض کرد از شنیدن برگذاریش و گفتم خوب حتما کنسرت به معنی کنسرت در دیگر ممالک و ولایات نبوده، اما به هر حال قدم مبارکی است.

از دوست جانانم را یهویی به لطف اینستا ایستاده در میان جمع روی سن دیدم و عشققققققق کردم  ازاینکه بلاخره اتفاق افتاده و دوست جانانی هم درونش حضور داشته و بلاخره حتما روزی، روزگار دیگری خواهد بود.


از زمان یادگیریه رانندگی، یکی از بزرگترین ترسهایم افتادن در جویهای بی لبه بود. امشب بعد از ده سال، بلاخره اتفاق افتاد و‌فهمیدم آنقدرها که در ذهنم حس میکردم، ترسناک‌نبود ، البته حس بدی بود، لاستیک‌عقب ماشین بود و هرچه تلاش یک نفره کردم، جواب نگرفتم. سه برادر بسیجی تبار، از محل حادثه عبور میکردند، خواهش کردم، کمک کردند و بلاخره نجات یافتم.

*مهمانی از نژاد ژرمنها برای مدتی کوتاه در کارخانه ساکن شده است، کلاس آموزشی داشتیم در یک سالن پر سرو صدا، خواستم زرنگ بازی دربیارم و برای خوب شنیدن رفتم چند سانتیمتری حلقش ایستادم، چشمتان مناظر بد نبیند، هر دو سوراخ بینی پرررررر بود ، حالت تهوع بیچاره ام کرد، ۲.۵ساعت توی فاصله چند سانتیمتری دو حفره پررررر قرار داشتم،‌بدون راه پس و پیش.هی فکر کردم بهش بگم، نگم، دستمال تعارف کنم؟نکنم؟چه غلطی بکنم که از دیدن این حجم آلودگی راحت شوم، هیچ غلطی جز تحمل نتوانستم انجام بدهم.با خودم فکر میکردم، به حساب اروپایی بودنش تحمل کرده ام یا نه، اگر افغانی یا پنگلادشی یا هر خراب شده ای درب و داغان جهان چندمی هم بود، اینقدر تحمل میکردم؟



سلام دوستانم

اولین شنبه توپ پاییزیتون بخیر، انشالا که شما هم مثل من فرصت کرده باشید زیر پتو، با هوای خنک غلت بزنید و بیرون هم نیایید.اینجانب ساعت چهار صبح پیش به سوی بیمارستان شتافتم و جایتان خالی، یک همکار جدید را هم برده بودیم، مشغول سرو کله زدن با سرپرستار خشن و بداخلاق بخش بودیم  که دخترک با دیدن خون و دم و دستگاه بیهوش شد و شد جوک همه مریضها و البته همین غش خوش موقع، پرستار خشن را لطیف کرد و کار ما راه افتاد.

در فاصله بین وصل و قطع دم و دستگاهها یک دوساعتی وقت داشتم، برای گذران وقت کلی گوشی طفلکم را خالی کردم، جهت صله ارحام تلفنی به کلی از دوستانم پیغام دادم و زنگ زدم وسراغشان را گرفتم و البته کلیشان جواب ندادند و من ماندم و حوضم.در کافیشاپ بیمارستان یک چای به قیمت خون آبا و اجدادم میل کردم وبلاخره توانستم از نیمه روز کارخانه را هم بپیچانم و ساعت سه منزل باشم.کیففففففففف کردم. خوابیدم در حد خودم، هوای اتاق تاریک، خنک، عشقیدم اساسی.

یک کار دیگر هم کردم، قبل از رسیدن به منزل رفتم دانشگاه سراغ همسفر، چندتا انتقاد همسرانه داشتم که باید میگفتم، گفتم و گفتم و البته تا جان داشتم، له کردم وتخریب کردم و باور میکنید بعدش معجزه شد؟ حالم که از دستش حسابی داغون بود خوب شد اساسی. آنقدر خوب شدم که بی خیال تمام گرفت و گیرهای اساسی محیط مزخرف دانشگاه یک ماچ  اساسی هم از ایشان کردیم و به چشم غزه ایشان هم هیچ توجهی نکردیم و بلاخره به آرامش  پس  از طوفان رسیدیم.

*از ساعت کاری امروزم خوشم امد، شما کاری سراغ ندارید من ساعت چهار صبح برم اما سه بعد از ظهر خونه باشم؟

*چیزی شیرینتر و دلچسبتر از روزهای قشنگ پاییز هست؟ هر نفسی که میکشم تو این هوا، حس میکنم ذره ذره عشق میشه میشینه تو وجودم، همه چیززهای تلخ هم به جهنم.