مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

از زمان یادگیریه رانندگی، یکی از بزرگترین ترسهایم افتادن در جویهای بی لبه بود. امشب بعد از ده سال، بلاخره اتفاق افتاد و‌فهمیدم آنقدرها که در ذهنم حس میکردم، ترسناک‌نبود ، البته حس بدی بود، لاستیک‌عقب ماشین بود و هرچه تلاش یک نفره کردم، جواب نگرفتم. سه برادر بسیجی تبار، از محل حادثه عبور میکردند، خواهش کردم، کمک کردند و بلاخره نجات یافتم.

*مهمانی از نژاد ژرمنها برای مدتی کوتاه در کارخانه ساکن شده است، کلاس آموزشی داشتیم در یک سالن پر سرو صدا، خواستم زرنگ بازی دربیارم و برای خوب شنیدن رفتم چند سانتیمتری حلقش ایستادم، چشمتان مناظر بد نبیند، هر دو سوراخ بینی پرررررر بود ، حالت تهوع بیچاره ام کرد، ۲.۵ساعت توی فاصله چند سانتیمتری دو حفره پررررر قرار داشتم،‌بدون راه پس و پیش.هی فکر کردم بهش بگم، نگم، دستمال تعارف کنم؟نکنم؟چه غلطی بکنم که از دیدن این حجم آلودگی راحت شوم، هیچ غلطی جز تحمل نتوانستم انجام بدهم.با خودم فکر میکردم، به حساب اروپایی بودنش تحمل کرده ام یا نه، اگر افغانی یا پنگلادشی یا هر خراب شده ای درب و داغان جهان چندمی هم بود، اینقدر تحمل میکردم؟


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.