مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

بالشت رنگین کمانی

سلام

ساعت حدود ده شب شده و پسرکم دوساعتی هست که عمیقاً خوابیده، آنقدر امروز بدو بدو داشته، که بعد از دوش گرفتن بیهوش شد(فردا صبح قبل از هفت بیدار میشه و بالای سر من هست).

بلاخره بعد از مدتها از ورود به این خانه ، مبلمان حیاط را سفارش دادیم و به خانه آمد ، به انتخاب نیما، طرح بالشت‌های مبل رنگین‌کمانی هست و امشب خوابیدن زودهنگام پسرم در کنار بارشهای پر حجم و نرم آلو و هوای خنک ، یک تجربه بهشتی برای من رقم زده(از حس خوشحالی نسبت به خوابیدن نیما عذاب وجدان میگیرم اما این چیزی از خوشحالیم کم نمیکنه)، یک کتاب جدید به دست گرفتم و توی این عیش شبانه غوطه ور میشم.فضای این خونه به ویژه در آخر هفته ها عجیب مهمان میطلبه، به خانواده ام و دوستان اصرار میکنم بیایند و همه درگیرند.

 توی ذهنم تصور میکنم گوشه حیاط مثلا دیگ آش رشته بازگذاشته بشه، روی منقل بلال باشه و ظرف هندوانه روی میز، صدای بچه ها از همه طرف بیاد و چهار نفری هم دور میز مشغول ورق باشند و من گاهی اینور سرک بکشم و گاهی اونور، از همه مهمتر هم پسرکم موی کسی را نمیکشد و حرف بد هم نمی زند و چنگ هم نمی‌زند.

امشب و حال امشبم را دوست دارم، انرژی ذخیره میکنم برای روزهایی که بر وفق مراد نیست و سخت میگذره

فعلا


دغدغه های کوکب خانم

سلام

به دلیل رگ و ریشه جنوبی مادرم، در منزل پدری غذاهای جنوبی زیاد در جریان هستند، از جمله بامیه. تمام عمرم با بامیه های اهوازی کوچولو و خوشمزه آشنا بودم، مادرم برای باغچه خونه جدید ، نشا بامیه از کرج خرید، اووووف نمی‌دونم چرا اینا اینجورین، خیلی سریع خیلی بزرگ میشن و جنس متفاوتی دارند با اون کوچولوها، اصلا به نظرم مناسب خورشت بامیه های سبک مادرم نیستند، کلی تحقیقات کردم ، میگن اینها مناسب خشک کردن و پودر شدن هستند و توی انواع خورشت کاربرد دارند، مثلا تلاش کردم خشک بشن، آقا اینها خشک نمیشن، هرشب توی آشپزخونه به این چندتا محصول بدقلق خیره میشم اما. حتی این خیره شدن هم کمکی نکرده.اخه من با اینها چکار کنم؟

فوتبال دستی

سلام مجدد

از خیلی قدیمها فوتبال دستی بزرگ و میزی طور را دوست داشتم، آخرین قیمتی که سراغ داشتم حدود ششصد هزار تومان بود که به دلایل مالی و فضایی نخریدم، بحث مالی اینطوری بود که رفت توی اولویتهای چندم و بحث فضایی هم اینجوری شد که اصلا توی خونه جایی برای نگهداری اون میز وجود نداشت.

گردش ایام‌چرخید و فضای مناسب در خونه جدید وجود داره، با یک دو دوتا چارتای آبکی رفتم سراغ خرید ، قیمت دوازده ملیون و پانصد هزارتومان چنان برق از سرم تکاند که با توجه به شرایط بودجه خانواده و اوضاع پس از بازسازی منزل جدید پروژه رفت توی اولویتهای صدسال اینده.

چرا امروز اینجا زیاد می‌نویسم ؟ از دیروز ده ها مرتبه پست آخر وبلاگ آشتی عزیز را خواندم و خواندم . دلم اینجا را خواست، انگار که بگیم اینجا هرچقدر مجازی هست ولی بخش پررنگی  از زندگی های پر از تلخ و شیرین ماهست

متروسواری

سلام

مهدکودک پسرکم چند روزی تعطیلی داره به دلایل ساخت و ساز ساختمان بغلی، این تعطیل شدن خیلی خیلی زندگی ما را دچار تلاطم می‌کنه و البته معمولا همسفر بیشتر درگیر این موضوعات میشه چون شرایط کاری من تقریبا هیچ انعطافی نداره. امروز قرار بود برای یک موضوع کاری برم اداره تجهیزات ، به خاطر طرح و ترافیک معمولا برای اداره رفتن از مترو استفاده میکنم، صبح که پسرک را بیدار میکردم از ذهنم گذشت چرا نیما را با خودم نمیبرم، منکه مدتهاست قول مترو سواری به او دادم و حضورم در اداره طولانی نیست، از طرفی همسفر هم یک قرار خیلی مهم و کلی کار عقب افتاده برای دیروز داشت و نیاز به زمانی برای ریکاوری، اینطوری شد که کلید یک روز متروسواری استارت خورد.همه چیز عالی و فوق العاده بود الا زمان حضور در اداره، هفت جد و ابادم را آورد جلوی چشمهایم، پسری که تا دقایقی پیش با شیرین زبانی  همه مترو را به لبخند واداشته بود،توی اداره ای که من خیلی خیلی داستان دارم سرویسم کرد به معنی واقعی کلمه.فکرش را بکنید یکی از رسمی ترین اداره های کشور با حضور یک پسربچه که ارادت خاصی هم این روزها به کلمه بیشعور داره چی میشه ؟

آقای نگهبان اداره که امروز به من کمک کردی تا پسرکم توی خیابان نره دنیا دنیا ممنونم، تمام خاطرات بد قبلی که برای ورود به اداره از شما داشتم فراموش شد.

خانم مهربان اداره که توی اوج بدقلقی پسرکم  یک شکلات خوشگل به او دادی و تبریک گفتی در این سن به این اداره اومده،هزاران بار ممنونم.

خانم خوشگل و خوشتیپ که نگرانی من برای چک کردن پسرکم در پله ها را دیدی و با روی خوش نوبتت را علی رغم شلوغی به من دادی از ته دل سپاسگزارم

خانم اداره ای که کار منرا در نهایت راه  نیانداختی...

پسرکم از مامان نهار خواست، دوتایی نهار خوشمزه و مضر خوردیم 

پسرکم بسیار بسیار امروز را دوست داشت، الان از خستگی بیهوش شده و من فقط در خواب میتونم قربان صدقه وجودش بروم

سلام

چند دقیقه ای هست که توی هوای نسبتا خنک توی حیاط نشستم و آخرین صفحات کتابم را خواندم. کتاب تمام و بسته شده و‌حس خوبی را داره بهم منتقل میکنه، نامه های دکتر شریعتی به همسرش در سالی که از او دور بوده، در کنار ادبیات دلنشین و جملات گرم دکتر به همسرش، اینکه بعد از چهار سال بلاخره با خودم تونستم قول و قرار بگذارم و روزی یک صفحه شاید بخونم و کتاب تمام شد. توی کتابخانه تعداد زیادی کتاب نخونده دارم،از زمان ورود پسرک به معنی واقعی کلمه لحظه ای برای خواندن نداشتم اما بلاخره لحظه ایجاد شد.

کتاب هدیه تولد دوست عزیزی بود که دیگر نیست، اسم قشنگش روی صفحه اول کتاب در کنار تبریک تولد انگیزه شروع دوباره برای خواندن بود. 

*توی خونه جدید مدل به مدل حشره و جانور وجود داره ، درکنار تمام محافظت‌ها و سمپاشیها، بلاخره هستند پشه های که خودشون را نجات میدن و از من و پسرکم تغذیه میکنند، امروز از من میپرسه چرا اینقدر پشره ها منرا نیش میزنند(پشره ثبت اختراع پسرم هست و ترکیب حشره و پشه)، میگم از بس خوشمزه هستی، میگه مگه من قهوه ام؟خودش نگاه به رنگ پوستش می‌کنه و مجددا میگه آره مامان من قهوه هستم،بذای همین پشره ها منرا دوست دارن