مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

میگذرد این روزگار

سلام

خسته نباشید،  انشالا که حال و احوال دلتون، جسمتون و روحتون خوب باشه و دووم آورده باشید تو این روزگار نه چندان زیبا.

ما خوبیم، البته تعریفهای جورواجور داریم از خوبی. مثلا اگر حال الان را چند سال قبل داشتم،  قطعا نمیگفتم خوبم ولی تعداد موهای سپید که زیاد میشه، آدم یاد میگیره خیلی سخت نگیره، چون معلوم نیست روزهای بعدی چی تو مشت زندگی باشه.

خیلی وقت بود نوشتنم کمرنگ شده بود، تلاش میکردم به جای اینجا نوشتن، بیرون با آدمها حرف بزنم، تلاش اشتباهی بود، نزدیک به چهل سال زندگی کردم و بارها و بارها از حرف زدن با آدمها پشیمون شدم اما باز یاد نگرفتم. خیلی خوب گفته اونی که گفته قیل از حرف زدن پیش دیگران یک مشت فلفل قرمز بریز توی دهنت، خلاصه که دوباره همینجا هستم، چهاردیواری خودم، اینجا کسی نمیتونه گفته های خودمو بکوبه توی صورتم و بگه انرژی منفی داری و دلم میخواد ازت دور باشم، تازه کسی این حرف را بزنه که اصلا اهل حرف زدن نیست و مثلا بعد از دوسال که در مورد موضوعی غیر از ضروریات حرف زده این را گفته. اون گفته و تو یخ زدن تمام آنچه به نام خون توی رگ داری حس میکنی.

اینجا بمونه برای نق نقهام، منفی بافیهام، بدبین بودنهام، ترسها و اضطراب‌هایی که دارم، بگذریم، بی خیال.

گرفتاری جدیدی به نام شب نخوابیدن پیدا کردم، بیش از بک ماهه کمی بعد از خوابیدن بیدار میشم و شکنجه شروع میشه، دلم پر میزنه برای یک خواب عمیق و طولانی، پزشکم اینرا هم به  عوارض کرونای کوفتی ربط داده، اما از شما چه پنهان که خودم دردم را میدانم و کرونای بیچاره مقصر نیست.

امروز دوستی که در آستانه پدر شدن قرار داره، برایم از لذت لمس کردن دست کوچولوی تازه متولد گفت، دلم ضعف کرد، یک حس تلخ و تیز از ته دلم گذشت، یک عذاب وجدان بدتر هم از مغزم به خاطر نیما. چرا کمرنگ نمیشه این حس و حسرت مزخرف ، چه غلطی کنم اگر روزی روزگاری نیما بفهمه این خس تلخ و مزخرف را و وجود خودش را کافی ندونه برای پر کردن آرزوهای مادرانه ام.

مغزم کلید کرده روی اهنگ کفر معین، پوکیدم از بس گوش دادمش.

میدونم قاطی نوشتم، مغزم به همین به هم ریختگی هست، اینجا مینویسم که آنجا آرام باشم. تازه خیلی‌هایشان را سانسور  کردم، خیلی سانسور کردم.

فعلا

تا بعد


سلام

یک‌شب سخت داشتیم، همسفر واکسن زده و تب داره، دو نفر از دوستان نزدیکشون سه روز هست با داشتن نامه الزام به بستری موفق به پیدا کردن تخت خالی در کرج و تهران نشدند و متاسفانه حال یکیشون خیلی بد هست.

برای کم کردن رنگ استرس این روزهاپسرک را شدیدا بدخلقی  هم‌ میکنه ، در هر حالی آهنگهای جفنگ‌میزارم و مثلا قِر میدهیم و غذا میپزیم و کار های خونه را هم سروسامان می‌دهیم اما راستش حتی موقع گوش‌دادن جینگولگهای شاد، اشکم آروم آروم میاد پایین.

شرایط کارم تو کارخونه یه طوری شده انگار به تلنگری بندم برای از هم‌پاچیدن. یک دفتر نقاشی همراه یک پروانه بزرگ وسطش(دوست جانی گفت پروانه نیست و سنجاقکه)روی میز کاری‌ست. غم کارم که زیاد میشه چند لحظه ای رنگ میکنم،تصویر بزرگه و من به خودم قول دادم ، رنگ‌ که کامل شد، من‌ هم به روح و روان و جسمم اجازه زندگی بدهم.

فعلا

سلام

گفته بودم که با خودم قرار گذاشتم هرموقع هواپیمایی در حال فرود یا صعود ببینم لحظه اعلام یک آرزو هست؟ به قول همسفر make a wish

باورتون میشه امروز صبح چهار هواپیما پشت سر هم فرود آمدند؟(خدا را شکر با خودمان قراری مبنی بر باربری بودن یا مسافربری بودن هواپیما  نداشتیم).

صبحپ دل انگیز شد از دیدنشان و تند تند آرزوهای  کوچک و بزرگ و گفتم.


سلام و صدسلام به رهگذر های عزیز این خونه

ایشالا که حال  دلتون خوب باشه. حال و احوال من هم خوب و بد با هم.یک  اعترافی بکنم اول صبحی اینجا، از همونا که جای دیگه نمیشه گفت و آدم باید دهان خودش را بدوزه.

تو این چند سالی که از خدا عمر گرفتم، رفتار ها و خصلتهای بد زیادی داشتم اما تجربه یک مورد خیلی بد را نداشتم تا همین اواخر. در موردش زیاد خونده بودم اما خوندن و شنیدنش هیچ شباهتی به درکش نداره. تو این ۱۱ روز گذشته به جرئت میتونم بگم یک دقیقه آرام نداشتم و چنان توی خودم شکنجه شدم که فکر میکنم سلول به سلول تنم  داره میشکنه. توی روز کجدار و مریز کنار میام اما امان از شب، مثل یک اژدهای هفت سر میشه و چنان در هم میپیچیم و گلاویز میشیم که خودم باورم نمیشه میتونم اینقدر ترسناک بشم.

حسادت، یک کلمه چند حرفی کوچک اما  چنان ویرانگر که توان لحظه ای خواب و آرومش و زندگی را در ۱۱ روز گذشته از من گرفته.در تمام سالهای گذشته یادم‌نمیاد به کسی اطراف همسفر حسادت کرده باشم ، به زندگی کسی، به داشته های دیگران و ...اما چند روز قبل تمام معادلات ذهنیم با پیشرفت و ارتقا یکی از دوستانم در محل کار به هم ریخته. یکی از بهترین همراهان و همکارها و البته گوش شنوا و سنگ صبور من که با هم پله پله جلو آمدیم به دلایل مختلف که البته یکیش هم شایستگی خودش هست  ناگهان جابجا شد و بالا بالا رفت،نمیدونم چی آتش را به ر وح و روانم انداخت و باعث شد یک دوره از تلخترین و سختترین های زندگیم را بگذرونم و نتونم کلامی هم در موردش حرف بزنم، از دست دادن همراه چند ساله ام، گوش شنوایی چند ساله ام، آرامبخش محل کارم ، هرچی که بود هنوز بعد از این مدت نتونستم حتی تبریک بگم، حتی نشون بدم که خوشحالم، هرشب بعد از چند دقیقه که کابوس میبینم از خواب میپرم و میگم خواب بوده اما بعدش یادم میاد خواب نبوده و واقعیت همینه و همین کل خواب را میپرونه و یک شکنجه شبانه شروع میشه.منی که صبح به صبح با خوشحالی به سمت محل کار میرفتم الان به جان کندن افتادم و فقط یک‌ چیز را عاجزانه از خدا میخوام، آرومم کنه ، آرومم کنه، کمکم کنه و الهی که هیچ کدومتون توی حال و احوالهای خودتون لحظه ای حس مزخرف و کشنده را تجربه نکنید،فلج میکنه روح و روان آدم را.