مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

دوروز گذشته را در اضطراب و استرس و انتظار مطلق گذراندم، به معنی واقعی کلمه بد گذراندم، یکی انتظار  برای نتیجه چند جلسه مختلف که قرار بود همه سرنوشت کاریه من و ادامه مسیر حرفه ایم را عوض کنه و دیگری انتظار یک تلفن، فقط یک تلفن ساده.

انتظار اول را چند نفر همکار نه چندان دوست ، سخت و سختتر کردند، آنقدر با اطمینان دروغ و شایعه به گوشم رسید که کم مانده بود صدای ضربان قلبم به گوششان برسد، خدا را شکر، کسی غیر از همسفر نفهمید که چقدر در آستانه سکته ام.

انتظار دوم هم ...بی خیال، مشنگ که باشی، حقت هست هرچه به سرت می آید.

*از فردا رنگهای ساعات کاریم متفاوت میشود، انشالا که رنگ جدید به قامتم بیاید. 

از خاطرات نوروز گذشته

امسال به بهار قول داده بودم برای تولدش عروسک بخرم، آنقدر ذوق داشت و آنقدر هربار برایم پیغام صوتی میگذاشت که ای خاله نازنین، ای خاله جگر، خاله دوست داشتنی عروسک من یادت نره ،که بنده مثل یک خاله باغیرت عزمم را جزم کردم که عروسکی بخرم فوق العاده. تا اینجای قضیه مشکلی نبود، مشکل آنجا شروع شد که معیارهای خاله برای خرید عروسک کمی خاصه، باور نمیکنید که من چند روز هرچه اسباب بازی فروشی در ولایت همسفر و ولایت پدری و ولایت محل اسکان خودمان را بود گشتم اما آنچه باب میلم بود پیدا نکردم، من اصلا دوست نداشتم عروسک باربی بخرم با لباسهای خاص، عروسک باربی با ست لوازم آرایش، عروسک باربی باردار، عروسک با لوازم آشپزخانه،  یکسری عروسکهای دیگه هم کشف کردم که ظاهر مناسبی داشتند، اما بدن سفت، یک حسی به من میگه عروسک باید بغلی باشه، یعنی نرم باشه، عروسک با بدن پلاستیکی یا سفالی، حس عروسک بهم نمیده، خلاصه اعتراض همسفر را به این همه گشتن و اصرار بر حفظ همه فاکتورهای مورد نظرم را به جان خریدم تا مبادا عروسکه عروسک پروری (این کلمه برایم معنی دارد، بعدترها تعریفش میکنم) بخرم، بلاخره حنا را پیدا کردم، یک عروسک نازنازی بافته شده، با یک شنل و کلاه بانمک، با یک نگاه معصوم  کودکانه، نرم نرم، تا دیدمش همین اسم حنا توی سرم چرخید و حنا خریده شد و کادو شد و ....

با کلی ذوق و چشم بستن و ادا درآوردن بهار را جلوی خودم نشاندم و ای وای من از لحظه ای که دخترک حنا را دید، تو یک لحظه احساس کردم تمام ذوق کودکانه اش توی چشمانش شکست، اصلا و اصلا حنا را دوست نداشت، میخواستم بمیرم از غصه اینکه امیدش را برای داشتن عروسک دوست داشتنتی از دست داده، کلی برایش گفتم، کلی گفتم که چرا آن باربیهای حامله را دوست ندارم بخرم، چرا آنها که کمد لباس دارند را نمیخرم، آنها که کلی لوازم آرایش دارند، ظاهرا کمی قبول کرد ولی لحظاتی بعد انگار که برای در و دیوار  حرف زدم، به همین راحتی خاله محکوم شد.

*خواستم حنا بماند برای دخترک مسافری که قرار است خواهر بهار باشد، همین پیشنهاد چنان حنا را به بغلش چسباند که دیگر هیچ چیز جدایش نمیکند.

**داشتن خاله ای که خیلی به خرید اسباب بازی اهمیت میدهد، اصلا دلنشین نیست.




سلام.

امروز تو محل کارم یک تصمیمی گرفتم که یک دنیا دلشوره و استرس را به وجودم راه داده، دعا کنید که از پسش بر بیایم، یک چیزی توی دلم مثل چی میلرزه که نمیزاره حتی خودکار را به دست بگیرم.

*اخر صحبتم با مدیر عامل،گفتم آقای مهندس عرضی ندارید؟؟؟؟؟؟؟؟


همینجوری برای دادن یک حال خوب به خودمان، ابزارکهای باغبانی خریده ام تا بذرهای ریز ریز ریحان و شاهی را تو باغچه باکس فلاور کوچکم بکارم و مثلا حس کاشت،داشت، برداشت را تجربه کنم. همسفر لبخندش را از مدل باغبانی کردنم پنهان نمیکند و انگار که من از ان دانشجوهای بینوایش باشم، هی آموزش میدهد و هی نظر میدهد. نمیدونم محصولم کی به بار میشینه، همینجوری نقشه میکشم که محصولات کشاورزیم را توسعه بدهم و توی ذهنم هی خیالپردازی میکنم.خدا را چه دیدید، شاید روزی کار تو کارخونه و دانشگاه  را کنار گذاشتیم و رفتیم تو کار مزرعه داری.

*هزار بار توی دلم خودم را ناسزا میگم که بساط دیدن سریال شهرزاد را توی خونه راه انداختم، اذیتم میکنه، میدونم فیلمه،میدونم قصه است، اما همینجوری دلم آزار میده خودش را.

احتمالا خیلی از شماها موقع گوش کردن آهنگهای مورد علاقتون، با آهنگ همراهی میکنید و‌میخونید. از آنجاییکه صدای خواننده مورد علاقتون را میپسندین،  صدای خودتون را هم که در میان صدای خواننده گم شده حتما میپسندید.من هم دقیقا همینطور بودم و باید صادقانه بگم بسیار هم از خوندن خودم لذت میبردم،  توی پیچ و خمهای جاده و تو تعطیلات عید تصمیم گرفتم صدای خودم را ضبط کنم و ای وای من، باورم نمیشد صدایم اینقدر داغون باشه، یک داغون میگم، یک داغون میشنوید، نمیدونم چرا اینقدر تفاوت بود بین صدای خودم و صدای ضبط شده، از همسفر که پرسیدم واقعا همیشه صدایم اینطوری بوده، نگاه مظلومش جواب واقعی را داد.خیلی حالم گرفته شد، خیلی خیلی تصور بهتری داشتم از خواندنم. از اون موقع هر موقع آهنگی پخش میشه ، صدای من هم که در میاد، یادم میاد که محصول خروجی از گلویم اونی  نیست که خودم میشنوم، دلم به حال شنونده ها میسوزه اما چون صدا خود جوش میاد بیرون، نمیتونم حبسش کنم، ترجیح میدهم که بی خیال دلسوزی بشوم، پس میخونم.