مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

نون و پنیر و سبزی میشود غذای خوشمزه

میدونید از عوارض به هم ریختن خواب و زندگیه آدم تو ماه رمضون چیه؟؟؟

غذا بپزی، بگذاری روی گاز تا جا بیافتد، اما هیچ وقت جا نیفتد، چون خوابت میبره برای دقایقی و میسوزد و شما بی سحری میمانید و همین.


هسته زردآلو

لحظات افطار و سحر برایم آنقدر دلچسب هست  که سختی روزهای گرم وبلند این ماه را به جان بخرم، اما خوب نمیتونم ادعا کنم که نظم زندگیمون  برقراره و آدمهای نرمالی هستیم، تا پیش از افطار آنقدر سردرد و کرختی مهمان وجودمان هست که صرفا به فیلم بینی بگذره و بعد از افطار هم که دیگه هیچی، تا دولیوان چای بنوشی و یکی دوتا کار کوچک انجام بدهی، خواب چشمانت را میبنده و روز تمام.بقیه امور زندگی هم که دیگه رسما تعطیل.

*نمیدونم شما هم تو این فصل زیبای پرمیوه، درکنار میل کردن زردآلو، علاقه ای به جمع کردن هسته های آن دارید یا نه، من از کودکی اینکار را میکردم، هرچند از دید همسفر خنده دار بود، امشب میخواستم سروسامانی به ذخیره هسته ها بدهم، زندگیه خودم را نابود کردم با چندتا هسته، نمیدانم چرا مغزها له میشوند و عجب قدرت پرشی دارند پوستهای آنها و چقدر تیزهستند، پای بیچاره ام داغون شد از بس رفت روی تکه شکسته و شدیدا تیز این زردآلو .فقط نمیدانم چرا آنها که همسفر میشکند مثل بچه آدم از پوسته درمیان، دغدغه اینرا نداشتم که خدا را شکر حالا دارم، هرجای خونه راه میرم پاهای بیچارم میره روی تکه های تیز پوست زردآلو.

**غلطهای فراوان من در پستها و کامنتهایی که برایتان میگذارم ببخشید، با تبلت نوشتن عجیب سخته و پرغلط.


آتش

به لطف تعطیلیه آخر هفته و برای جبران تمام طول روز خوابیدن، دیشب تا نیمه شب قدم میزدیم، هوا عالی و خیابان خلوت و همه چیز امن و امان بود. حدود ساعت دو به خانه برمیگشتیم که بوی دود حس کردیم، نزدیکتر که شدیم، آتش و دود را دیدیم و شلوغیه خیابان و راه بندان ایجاد شده و گیر کردن ماشین آتش نشانی توی خیابان و ...

محل آتش سوزی خیلی به منزل ما نزدیک بود و وای از جیغ و فریادهایی که میشنیدیم، متاسفانه دود سدید به طبقات بالا رسیده بود و ماشین آتش نشانی هم نمیتونست از ورودیه. مجتمع وارد شود. خیلی طول کشید تا بتونند آدمهای گیر افتاده تو آتش را نجات بدهند.

*آپارتمان ما به لطف هدیه سازنده به آنها که مسئولن بدون داشتن سیستم اطفاء حریق تونسته پایان کار بگیره.

**آنقدر ماشین برای بررسی حادثه توقف کرده بود که آمبولانس و ماشین آتش نشانی به زحمت تونتست به محل حادثه برسه،

***گاهی دلم میخواد بگم، خدا لعنت کنه سازنده گوشیهای دوربیندار را، چطوری میشه گوشیت را به دست بگیری و از فریادها و کمک خواستنهای آدمهای گیر افتاده تو آتش فیلم بگیری.

ورود ممنوعهای زنانه

با حال وارفته بعد از افطار، پخش زمین و روبروی تلویزیون هستم، نبرد بلند قامتان مملکت را میبینم و هی دنبال این میگردم که با حضور همجنسان من قرار بوده کجای عرش خداوند بلرزه و اصلا چطور قرار بوده بلرزه.

سعی میکنم از همینجا حس خوبم را به سالن دوازده هزارنفری بفرستم و آرزوی پیروزی داشته باشم و خودم را به خاطر تصمیمگیریهای احمقانه ا ح م ق ه ا اذیت نکنم. میدونم که عمر حماقت آنقدرها هم طولانی نیست.


**نوش جانتان لذت این بردن.


اولین شب از این شبها

این چند شب اخیر به دلیل دوران تصحیح اوراق امتحانات، همسفر  شبها فرصت همراهی برای دیدن سریال و فیلم نداشت، دوست نداشتم رفیق نیمه راه بشم و خودم هم تنها تنها ببینم، توی چرخیدن کانالها چشمم خورد به بفرمایید شام و بله،..به یاد ایام قدیمتر نشستم پای برنامه و عجب برنامه ای. ماشالا هرکجای دنیا هم برویم اخلاقهای خوب و قشنگمان را هم با خودمون میبریم. از همه جای دنیا همه جور قرطی گری و ژستهای جینگولانه و مدرن شده را کپی میکنیم الا رفتارها و آداب رسوم آدم وارانه شان را. میدونم این برنامه تو خیلی کشورها پخش میشه اما نمیدونم همه اونها این مدلی احمقانه به جان هم می افتند و توی یک برنامه تلویزیونی با کلی بیننده، اینقدر بخیلانه تکه بار هم میکنند و... حالم بد شد از شوی بانوان کانادا نشین مملکتم که اتفاقا خوب شامپاین باز میکنند و از هر ده لغتشان حداقل پنج کلام انگلیسی بلغور میکنند و حسابی هم  ظاهر شیک وپیک دارند و اما در عمل، صد رحمت به پیرزنان دم درب نشین و سبزی پاک کن قدیمترها.(همسفر مشغول کار است و حوصله نق نقهای من به برنامه را نداشت، پای شما کشیدم وسط تا کمی از حرصم از دیدن برنامه کم شود)

*من و همسفر از امروز استارت ماه رمضان را در خانه زدیم، جایتان خالی ، عاشق حال و هوای وقت سحر و البته افطار این ماه هستم، هرچند پدرم در آمد از شدت سردرد و صبح بی چای شروع کردن، آنهم در شرایطی که دکتر جان بی خبر به کارخانه آمد و من هم که با بیدار شدن در نیمه شب منگ منگ بودم ، از خود ۷:۳۰ صبح در جلسه آنهم از نوع دونفره با لب چای ننوشیده با دکتر شرکت داشتم و هی ایشان حرف زدند و هی با بلعیدن بوی کافیهای پی در پدی ایشان یادداشت برداری کردم و سر تکان دادم. 

*اول صبح قبل از جلسه جلوی دکتر سوتی دادم اساسی، گیج خواب بودم و وسط آزمایشگاه در حال خمیازه عمیق کشیدن و کشیدن دستهای خودم تا نهایت تواناییم بودم که دیدم دکتر جان جلوی در ایستاده و لبخند به لب میگوید الهی....خوابت میاد؟ خمیازه در گلویم خفه شد.

**نمیدانم چرا دوستان و آشنایان من و همسفر اینقدر علاقه دارند در مورد روزه گرفتن ما نظر بدهند و هی عقل ما دونفر را زیر سوال ببرند و هی اعلام گیجی کنند که واااا آخه شما دیگه چرا؟ هی ما به خودمان یادآوری میکنیم که دیگران را با هر فکر و اعتقادی قبول کنیم و کسی را بهدخاطر اعتقاداتش زیر سوال نبریم، هی دوستان، همه وجود ما را بالا پایین میکنند و ...عجبا.

***اگر به هر نوعی توی روزهای در پیش رو، بیشتر با خداوند مهربان خلوت کردین و بیشتر راز و نیاز کردین، دوست داشتین مرمرانه و مشنگیهایش را هم یادآوری کنید، الهی که آرامش مهمان وجود همه تان باشد.