مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

شبتون خوش باشه الهی

امشب بعد از چند روز شلوغ، بلاخره فرصت کردم چمدان کوچکم را سروسامان بدهم . تازه فرصتی پیدا شد بتونم، با راحتی و دور از شلوغی تپلکهای خواهر، سوغاتیهای مادرک را ببینم و بپوشم و امتحان کنم.همینطور که دونه دونه لباسها را تغییر میدادم و میپوشیدم، نگاهم افتاد به انبوه لباسهای روی تخت، شمردم، دونه، دونه. ۱۲ عدد لباس. دلم ضعف رفت برای محبتش، برای دونه دونه خریدهایش، برای اینکه هیچ کس دیگه ای تو زندگیم ندارم که از سفر،  بی حساب و کتاب برام خرید کنه، مثلا نگه که یک بلوز خریدم، یا یک سوییشرت خریدم، بسه دیگه، مادرکم، هرکجا ، هرچی دیده و حس کرده مناسب منه، خریده(قربونش برم، عجیب مرا باربی هم‌میبیند) بدون اینکه فکر کنه، بدون اینکه بشماره. از خودش که دورم، کوه لباس را بغل کردم، دلم بغلش را خواست.

الهی که خدای مهربون حواسش به دونه دونه مادرهاتون باشه، چه اونهایی که پیشتون هستند، چه اونهایی که پیش خودش هستند.

*مادرکم به محض ورودش با خبر تلخ کسالت شدید پدربزرگ روبرو شده، بی قراری میکنه، دور شدن از برادرک هم جور دیگه اذیتش میکنه، ازش دورم، دلم میخواد بغلش کنم و دستهای زبر و تپلش را تو دستهام بگیرم.

**همیشه بیشترین سهم خریدهای مادر، به تپلکهای خواهر میرسه، اینبار توی خریدهایش دو عدد لیوان هم برایشان آورده، سهم دخترها را که داد، یک لیوان هم به من داد، بانمک بود، ذوق زده خواستم جعبه اش را باز کنم، از دستم کشید، گفت مال پسرت آوردم، آوردم که دیگه کله شق بازی را کنار بزاری، نگاهم به خرس روی لیوان بود و دلم پیش پسرهایی که نیستند، مغزم به صورتم فرمان ادا درآوردن داد، شکلکی  در آوردم و گفتم مگه خلم؟ لیوانم حلال، جانم آزاد و از دلم گذشت حسهایی که می آیند و می روند . لیوان خرسی گوشه کمد است.

سلام

بعداز ظهر آخر مردادیتون به خیر باشه الهی

خانه پدری هستم، همه خانه را جارو زده ام، گردگیری کرده ام، راه پله ها را تظافت کرده ام و منتظر نشسته ام تا ساعت ۷ شود و راه بیافتیم سمت فرودگاه ، پدرک و مادرکم را بیاوریم خانه.  نبودنشان خیلی خیلی پررنگ بود. شنیده ام میگویند، مهاجرت آدمها را چند تکه میکند، همیشه قسمتی از وجودشان برای جای دیگری دلتنگ است، راست و دروغش را نمیدانم، اما میدانم مهاجرت، دل عزیزان و نزدیکان آدم را حتما چند تکه میکند، اینرا دلتنگیهای مادرک وقتی آنطرف بود برای ما و وقتی اینجاست، برای برادرک ، خیلی خوب نشانمان داده.

یک مشنگ در پایتخت

سلام

صبح قشنگ‌پنجشنبتون به خیر

تو تایم استراحت کلاس به همسفر زنگ زدم، بی انصاف هنوز خواب بود. جیگرم سوخت، امروز من ۵ صبح بیدار شدم و مست و ملنگ اومدم سر کلاس، اونوقت ایشون انگار نه انگار که زنش، تاج سرش، عشقش، کله سحر پاشده رفته کلاس.

جایتان خالی، سر کلاس، بدبوترین و بدمزه ترین چای عمرم را خوردم، باورم نمیشه، کسی بتونه چای را اینقدر بدمزه و بدبو درست کنه.

من برم، زمانم تمام شد.

*کلاس خیلی خوبه، حداقل دلم نسوخت که استخر پنجشنبه ام پرید

سلام

ظهرتون به خیر باشه الهی

شبیه وضعیت مبهم و پیچیده و خاص مملکت  تو شرکت ما هم برقراره، هنوز به پشتوانه مالی قوی روی پا هستیم، ولی کلی اما و اگر شرایط اضطرار و ...بیان شده. جلسات پر از استرسی داریم، تنش زیاد داریم، خیلی رفتارهای دیگه که جزئی از کار هست و تو روزهای کاری هم کلی تنش ایجاد میکنه، این روزها خیلی قویتر خودش را نشان میدهد. در کنار همه اینها مجددا کلی تغییرات تو سیستم داریم و خود من هم از کسانی هستم که کاملا فیلد کاریم داره عوض میشه و خوب این به تنهایی میتونست تو روزهای معمولی هم آزار دهنده باشه چه برسه به الان.

قبل از ظهر توی یکی از همین جلسات مزخرف و خسته کننده و پرتنش بودم، سردردم شروع شده بود و علی رغم میل زیادم به چای، به دلیل تغییر سیستم چای دهی در شرکت از روش آدم وارانه دم کردن چای به تی بگهای مزخرف، نمیتونستم اون مایع بوگندو را بنوشم تا اینکه:

یک دفعه یک بوی آشنا پیچید توی سالن، یک بو با یک عالم خاطره و یک عالم حس خوب بعدش، یکی از همکارها با تاخیر وارد جلسه شده بود و این بو درست به موقع وارد میدان شد و روح و روانم را جلا داد. از پرت شدن حواس و بی توجهی به ادامه جلسه بگذریم، ذهنم باز شد و دلم شاد.

*برای روز پنجشنبه سه تا کار مهم داشتم، به عزیزی قول کمک داده بودم به خاطر شرایط خاصش، در عالم مشنگی خواهرک قول نظافت خانه مادر را گرفته بود به دلیل نزدیکی برگشتشان، به دلیل میل خودم و بهار، قرار استخر گذشته بودم، تو ذهنم همه را بالا پایین میکردم که بتوانم بپیچانم و فقط خودم را وقف استخر کنم، ناگهان مدیر جانم خیلی زیبا فیتیله پیچم کرد. یک کلاس کوفتی برای پنجشنبه نازنینم گذاشته و همه برنامه ها و رفتن به خانه پدری و کلی آب بازی پرررررر. تمام سلولهای وجودم فحش بالای ۱۸ سال میدهند زیر لبی.

سلام به روی ماهتون

نمیدونم از اعتیادم به موچین بهتون گفتم یا نه، آنقدر که ابرو برداشتن به من حس خوبی میده و مثل یه ماساژ سردردهای گهگاهیه منرا خوب میکنه، دور بودن من و موچین از هم تقریبا محاله، خوب نتیجه میشه اینکه تقریبا هیچ موی اضافه ای هم زسر ابروی من نیست. منتها  با توجه به مهارت عجیب و غریب من، گهگاه لازمه یک کارشناس تمام تخریبهای ایجاد شده در بخش ابرو را جبران و ترمیم کند. با همین دلیل محکم، آخر هفته پیش دخترک آرایشگر رفتم و خودم را به دستانش سپردم و عملا زیر دستش لالا کردم.  نتیجه چی شد؟

اگر خودم با چشمان بسته با ماشین چمن زنی به چمنزار ابروهایم ورود میکردم، قطعا آسیب کمتری به آن میزدم، لامصب داغون کرده، هیچ مداد و قلمی هم نمیتونه درستش کنه . اعتراض همسفر بماند، جیغ خواهرک بماند، شما فکر کنید آدم نمیدونه جواب مدیرش را چه بدهد .

سالها قبل بانوی پیری در ارایشگاه به من گفت مواظب باش ابرویت قهر نکند. عجیب این حرف فراموشم نشده و دلم پر پر میزند که مبادا ناحیه برباد رفتع، نخواهد بروید و برگردد.