مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است


انقدر دلم میخواد بیام بنویسم، انقدر هر شب این صفحه را باز کردم و گوشی تالاپی افتاد روصورتم به دلیل خواب رفتنم، که همین الان، وسط یک عالمه حرف، وسط جلسه زشت، در حالیکه نگاهم به ظرف هندوانه خوش آب و رنگ و قطعا خوشمزه روی میز هست گفتم بیام بگم من هستم، زندن، فقط شلوغم.

برادرک آمده، خیلی کوتاه و ناگهانی. الهی که خواهرش قربان قد و بالایش برود، عزیز دلم بلاخره بعد از چندماه دوندگی ، یک کار مناسب پیدا کرده و نمیدانید چقدر لبخند روی صورتش واقعی و دل نشین است.

&بهار میتواند شماره ام را بگیرد. عشق میکنم وقتی خودش زنگ‌ میزند و میگوید خاله میشه اون مانتو صورتیه که من دوستش دارم امشب که می آیی پیش ما بپوشی؟ وقتی میشنو مانتو کثیف شده و خاله تنبل آنرا نشسته، اصرار میکنه اون مانتو قشنگه روش باغ گلهای پاییزی داره بپوشم و من هی فکر میکنم باغ گلهای پاییزی کدومه؟ یادم میاد و دلم میخواد لهش کنم از شدت عشقم.

فعلا

سلام

معمولا وقتی قراره مهمان داشته باشم لازمه قبلش تمرکز کنم و فکر کنم و ذهنم اماده ورود مهمان بشه تا بتونم سریع کارهایم را انجام بدم. ذهن شلوغ این چند روز و حضورم در کارخانه در دیروز و ...باعث شد خیای حواسم به مهمانهای امروزم نباشه. تمرکزم کم بود و اضافه شدن چند مهمان در لحظه اخر همین چتد ذره حضور ذهن را به باد داد و کمی قبل از ورود مهمانهایم حس کردم غذاها کافی نیست. در حال کلنجار ذهنی بودم که ایده همسفر به دادم رسید و  یک میرزاقاسمی فوق العاده از فروشگاهی در نزدیکی منزل به سفره اضافه شد. بویش محشر بود و باور کنید هیچ نیتی برای به نام زدن پختن این غذا نداشتم و صادقانه میخواستم بگویم مهمان هایپر هستیم ولی...

مهمان جانها چنان مسیر گفتگو را چرخاندند و هی من خواستم بگویم و هی نشد که در آخر میرزا قاسمی به نام خودم خورد. نکته تلخ ماجرا این شد که دانه دانه مهمانهایم هی گفتند وااااای میرزاقاسمیت چیز دیگری بود. نشان به آن نشان که من در تمام عمرم این یک قلم را نپخته ام. احتمالا باید سرچی کنم که چطور پخته میشود .دلم برای غذاهای دیگرم سوخت. طفلکیها با اینکه اوریجینال مدین مریم بودند، مظلوم واقع شدند.

*بلای داغانی سر موهایم آوردم. میخواستم ابرو رنگ کنم، کمی رنگ اضافه آمد. آن چتد تار سفیدی که مثل نور لیزری به محض خروج از سرم توی چشمانم میروند، رو اعصابم بود. باقیمانده رنگ را آنجا استفاده کردم با این قصد که دقایقی بعد دوش خواهم گرفت. ابروها را پاک کردم و مشغول کاری شدم و خوابم گرفت و  و خوابیدم و ساعتها گذشت.نشان به آن نشان که تا چند ساعت بعد که زیر دوش بوی رنگ را حس کردم یادم نیامد که من مشنگ قسمتی از سرم را رنگ زدم. در حال حاضر فرق سرم کلا فاز دیگری میزند و فقط خدا به جوانیم و اعصاب همسفر رحم کرد که موهای نازنینم  روی سرم باقی ماند.آخه آدم اینقدر مشنگ؟؟؟



سلام. شبتون خوش باشه الهی

این روزها که کمرنگ شدم نه به این دلیل که بی خیال اینجا شدم،صرفا به این دلیل که مجددا یک ممیزی دارم و دهانم سرویس شده  و کمی تا قسمتی با یکی دو نیروی نازنینم درگیرم و کلا از ۸ صبح تا بعد از ظهر اعصاب و روان خودم را به فنا میدهم و عصر که به خانه میرسم چنان لوباطری میشوم که خودم هم باورم‌نمیشود در طول روز این من بودم که دویدم. توی ساعتهای حضورم در خانه دقیقا مثل یک مشنگ پخش زمینم. نه دوچرخه سواری رفتم این مدت، نه زبان خواندم، نه فیلم دیدم، نه با دوستانم حال و احوال کرده ام. تنها کار شاخصم خواندن یک کتاب بوده انهم به جان کندن. چرا؟ چون کتاب خواندن برایم مثل شکنجه شده، اعصاب ورق زدن ندارم و هی میروم سراغ گوشیم و خودم خودم را  قسم داده ام که بیش از این به خودم ظلم نکنم.‌یک کار دیگر هم میکنم، نخندید، اتفاقی فهمیدم تلویزیون کارتون پرین را پخش میکند و من در مقابل چشمان متعجب همسفر هر روز ساعت ۷ درحالیکه تازه پا به خانه گذاشته ام، با یک دست از لباس بیرون نجات پیدا میکنم و با دست دیگر کانال بالا پایین میکنم به هوای پرین. جالبش هم این است که هر روز میخواهم اسم کانال را به خاطر بسپارم و هربار فراموش میکنم.

مدتی است همسفر هرشب برنامه اخلاق در خانواده را به صورت اختصاصی برایم اجرا میکند و اصرار دارد ذخیره انرژیم را بین واحد خانه و کارخانه به صورت متعادل توزین کنم و هنوز که نتوانستم این درس را یاد بگیرم.

**اگر دست سیاه رنگ دوست ندارید، جلوی وسوسه های گردوی تازه خوردن را بگیرید، به خصوص اگر پوست کندنش را هم بلد نباشید و همسفرتان هم به جرم تنبلیهای مکرر کمکتان نکند، گند میزنید به تمام زندگیتان و البته دستانتان. آخه من فردا چطوری با این دستها برم کارخونه؟

**هنوز که هنوزه یکی از زیباترین صداهای پای تلفن شنیدن صدای بهار هست پای تلفن، حتی اگر بگوید :اه،بازهم همین خاله زنگ زده.دلم میخواهد همان پای تلفن تمام وجودش را گاز گاز کنم. من عاشق تمام بی ادبی کردنها و بد حرف زدنهای پای تلفنش هستم، اگر ترس از خواهرک نبود حتما چندتا فحش توپ هم یادش میدادم. عاشق تلفظ فحشها با زبان کودکانه ام و عاشق داغون کردن تربیت پدر مادرها.

***دوست جان عزیزی که از شیراز اخیرا مهمانم بوده،برایم سوغاتی نازنینی آورده با اسمی شبیه لور، اگر درست یاد گرفته باشم.ساختار اصلیش از کشک هست و هسته زردآلو و خلال نارنج و یک عالمه دونه های سیاه رنگ و چیزهای دیگه دارد و من عاشقش هستم و عاشقتر دوست جانی که هنوز یادش خست دوست شکمویش چقدر در سالهای خوابگاه نشینی ارادتمند این خوراکی عجیب بود. اگر گذرتان به خطه فارس افتاد، امتحانش کنید. تلخ بی نظیری است.

سلام سلام سلام

در حال پختنم، یک پختن میگم یک پختن میشنوید. به دلیل یک‌ممیزی کوفتی، این هفته نازنین را علی رغم اینکه اسم تعطیلات تابستانی روش گذاشتند مجبور شدم بیام کارخونه . دو روز اول هفته خوب بود اما امروز.... سیستم خنک کننده در حال تعمیره و من جسمم در حال بخار پز شدن و روحم جزغاله شدن از اینکه تو این شرایط کارم خوب پیش نمیره و میتونستم امروز را در کنار دوست جانانم در شمال باشم.

جایتان خالی تا امروز صبح مهمانهای عزیز و نازنینی داشتم، با همین عزیزان دل قرار بود سفر بروم اما در لحظه آخر جوزدگی کاری بر جوزدگی سفری غلبه کرد و این شد که من اینجا هستم.

دوست جانانی که مهمانم بودند جزء عزیزترینهای زندگیم هستند. جایتان خالی در دورهم  جمع شدنهایمان همدیگر را زیر و رو میکنیم. اینبار سوژه به شدت من بودم. همسفر هم شاکی، پا به پایشان آمد و  تمام دور شدنهایم از زندگی قابل قبول را تایید کرد‌. تمام ورزشهای نرفته، زبانهای نخونده و کتابهای صرفا خریداری شده و خونده نشده و....خلاصه دادگاهی داشتم. کلی قول و قرار گذاشته شده و قرار است موبایلم را تحت نظارت همسفر تا حد امکان کم کنم. قرار است سفت و سخت تماسهای کاریم در زمان خانه کم شود. قرار است تمام هدایای دوستان را بخوانم و خلاصه گزارش بدهم. کلی چیز دیگر هم قرار است.خلاصه که این من و این روزهای پیش رو.

* در اقدامی جوگیرانه ساعتها در استخر روباز شنا کردم. به خیال خودم کلی هم کرم ضدآفتاب زده بودم و مراقب بودم. پایم به خانه که رسید، کم کم سوختن شروع شد. دو روز هست که آتیش گرفتم از سوختمانی که تمام کمر و دستهای نازنینم را فراگرفته. لباس پوشیدن شکنجه شده برایم و تو این اوضاع گرم کارخانه حسابی حالم جا آمده است.