مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

صفحه گوشی عزیز من

سلام

حال و احوال شما؟

انشالا که واکسن زدید، عوارضی نداشتید و انشالاتر که خیلی زود برمیگردیم به روزگار زیبای قبل از کرونا. شاید همیشه روزهای سخت وجود داشته اما تنها شدن و دور موندن از عزیزانمون برای من خیلی خیلی سخت بود و هست.

مدتهاست دلتنگیهایم را از پای گوشی برطرف میکنم. صفحه‌ای جمعه تمام مسیری که برادرک از منزل تا محل کار در راه هست، مفصل حرف میزنیم، از همه چیز، انگار که همین کنارم و بغل گوشم هست.

خریدهای مادرک را از پشت گوشی میبینم، دلم ضعف میره برای دسرهای رنگارنگ خواهرک . لباسها و خریدهای خواهرزاده ها را میبینم و جدیدا

تماما چشم شدم پای دوربین مهدکودکی که چند روزی هست پسرک به آنجا قدم گذاشته. سرعت نت مهد بی نهایت مزخرف هست اما همینطوری هم‌‌میشود خندیدنش، بازی کردنش، غذا خوردنش و ... را دید. صادقانه بگم پای چک کردن دوربین که مینشینم از تمام جاه طلبیهایم‌متنفر میشم که اینجوری از پشت دوربین مثلا مادری میکنم.مستقل شدنش را حس میکنم، بزرگ‌شدنش را و البته لذت بردنش از زندگی را  اما یک چیزی بدجوری خالیه، خیلی خالیه. سهمم از بغل کردنش خیلی کمه، خیلی خیلی کمه.

نوش جانتان اگر فرصت بغل کردن عزیزانمون را دارید، به ویژه فرشته های کوچولوی نازنین را.

فعلا

مهدکودک

سلام

حال و احوال شما؟

خوشین با بوی دلبر پاییز؟

از زمان ورود پسرک کابوس داشتم که اگر پرستارش نتواند همکاری کند، توی این شهر ، تنها چه کنیم؟ کابوس اتفاق افتاد و با دوروز گشتن یک مهدکودک فوق العاده پیدا کردیم، خیلی از فاکتورهای مهم ما را داره و از همه مهمتر پسرک بسیار دوستش داره، به میشه از خستگی، روزی صدبار دوربین را چک میکنم و میمیرم از لذت دیدنش، پشت میز ، توی اتاق خواب، توی اتاق بازی، پشت نیز غذاخوری و‌...

مدیر مهد خانم محترمی بود که حدود یک ساعت تلفنی باهام حرف زد، تمام دغدغه هام را گفتم و شنید و دونه دونه جواب داد. آخرش همسفر گفت ببخشید خانم، همسر من کارش تضمین کیفیته، عادت داره همه جا را ارزیابی میکنه.فعلا آرومم و خدا کنه این مهد و ادعاهای مدیر ، اشتباه از آب در نیاد.

*طبق معمول اوضاع کارم به هم‌پیچیده و روزهای سختی را گذراندم، البته یکسال گذشته کلا روزهای سختی بوده و تقریبا علت مشکل خودم بودم با یک رفتار غیر حرفه ای درکار و اعتماد بیجا،  اشتباه کردم و خیلی هم سنگین دارم هزینه اشتباه را میدم، انشالا که آدم بشم و عبرت بگیرم.یک جورهایی همه بدنم داره آلارم میده که کم آورده جلوی این حجم استرس. هفته گذشته مجبور شدم چکاپ قلب برم و یک اتفاق بامزه افتاد. من تا حالا تجربه چکاپ قلب نداشتم و با نوار قلب و اکو اصلا آشنا نبودم. برای اکو که خوابیدم ، تصویر قلبم که نمایش داده شد، چیزی شبیه سونوگرافی بود، صدای قلبم که را که شنیدم، یک چیزی توی دلم‌منفجر شد، دکتر حرف میزد و حرف میزد و من بدون شنیدم ، شاهد تصویری بودم که بارها و بارها آرزو کرده بودم ولی اتفاق نیفتاده بود.تخت سونوگرافی نبود، صدا هم صدای جنین نبود اما همه آنچه اتفاق افتاد، انگار واقعی شدن یک رویای چندساله بود و بعد هم آرامش.لحظه ای از ذهنم گذشت نوش جان تک تکان که این لحظه را تجربه میکنید، حس میکنید.

بگذریم، تا حالا شش صبح سرسره سوار شدید؟  توی پارک حتی سگها هم نبودند اما من و پسرک بودیم، از ته دل میخندید و من هم از ته دل عشق کردم. مدل به مدل هم دوتایی از سرسره پایین اومدیم، جایتان خالی حسابی.

فعلا

تو روحت

سلام

حال و احوال شما؟

حتما خیلی از شما با سیستم طوطی وار بچه ها برای تقلید از حرفها و رفتارهامون آشنا هستید. تا کوچولو هستند ، تقلیدهاشون خیلی بامزه هست و حال و احوال آدم را عوض می‌کنند البته امان از اون موقع که چرت و پرتهای داغون رفتاری ما را تقلید کنند، اون رفتارهامون که خودمون هم چشم دیدنش را نداریم و طاقت نداریم یکی هم به رومون بیاره و نشونمون بده.

خلاصه پسرک دیروز تو چشم من و همسفر نگاه کرد و گفت تو روحت، خیلی جدی گفت تو روحت.برای جلوگیری از تشویق شدندش، خودم را توی بالکن پرت کردم و پوکیدم از خنده(در گوشتون بگم که عاشق فحش دادن بچه ها با زبان بچگونه هستم، دوستی داشتم که پدرش بسیار بدزبان بود و مدل به مدل فحشهای مربوط به آناتومی بدن آقایان و خانمها را یاد بچه داده بود، وقتی بچه میگفت... یا ...من میمردم از حس خوب کلام کودکانه اش و البته به جان خودم جلوی بچه نمی خندیدم).

تو روحت اصطلاح رایج منه، از دیروز تا حالا فکر میکنم دیگه چه غلطی میکنم که این جوجه داره توی ذهنش ثبت میکنه؟؟؟

گفتگوهایی که انجام نمیشه

سلام

یکی بیشترین موضوعاتی که من دلم میخواد در موردش با همسفر صحبت کنم و او حاضر نیست لحظه ای مکالمه را ادامه بده، نگرانیهای تمام نشدنی من در مورد شرایط پسرک در آینده و بیان حقیقت فرزندخواندگی و  غمهای احتمالی اوست، موضوعی که صرفا از دید همسفر چیزی مربوط به آینده هست و الان در موردش صحبت کردن فقط به دلیل شخصیت دائما مضطرب و بدبین من است.

خواسته رویاییم اینه که هرپست مرتبطی که در اینستاگرام ببینم، هرموضوعی در اینترنت بخوانم، هرفیلمی با این موضوع ببینم ، بتونم درموردش با او حرف بزنم، مثل همه موضوعات دیگه اما امکانش نیست.

یادمه سالها قبل که فیلم من ترانه ۱۵ سالم هست اومده بود، توی سالن چیلیک چیلیک اشک ریختم، کلی توبیخ شدم که چرا نمیتونم فیلم را فقط ببینم و همزمان پنداری نکنم، بعدها تجربه بدتری با فیلم لانتوری  اتفاق افتاد، یا فیلم‌های دیگه. اونها همه یک طور بودند اما موضوع پسرم  واقعا برام چالش شده، من دارم خفه میشم از حرف نزدن به خاطر ترسها و دلواپسی هام برای نیما.

*صحبت کردن در مورد آرزوی برآورده نشده ام، تجربه اتفاق نیفتاده ام با همسفر،  از تلخترین گفتگوهای انجام‌نگرفته ما است، شما تلاش کنید اینطور نباشید.

*یک موقعهایی فقط چند کلمه در مورد موضوعات دوست نداشتنی، میتونه جلوی خیلی اتفاق های دوست نداشتنی تر را بگیره.

فعلا