مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مشنگیهای یک مامان جوگیر

سلام

مدتهای طولانی دنبال یک مدل لیوان بودم که آب از توی اون بیرون نمی‌ریزد. از بس که پسرک آب را میریزه روی زمین و همه چیز را میریزه توی لیوان،خیلی این مدل لیوان کمکم میکرد.

چند روز پیش پیدا کردم،خیلییییی به نظرم گرون بود ولی چون خیلییییییی دنبالش گشته بودم احساس کردم باید بخرم. ۲۵۰ هزار تومان نازنین را تقدیم فروشنده کردم . با خساست منکه آشنا هستید انشالا، هزار بار این پول را توی سرم برای هزارجای  دیگر هزینه کردم و آخرش گفتم فدای سر پسرک .

چشمتان روز بد نبیند، وروجک لب به لیوان نمیزنه و همین مسئله مبلغ لیوان را توی سرم هزار برابر کرده. هنوز به آینده امیدوارم، شاید انشالا دو قِران  از پول لیوان با دو قُپ آب خوردن زنده بشه.

فعلا تا بعد

سلام

به دلیل اشتباه مسخره واحد اداری شرکت الان ساعتی هست که توی اداره بیمه هستم و حالا حالاها هم کارم طول می‌کشد. چند دقیقه پیش فهمیدم کارت ملی و کلا هیچ کارت شناسایی همراهم نیاوردم.یعنی نتیجه چند ساعت معطلی احتمالا هیچ. تازه مجبور شدم از شرکت با یک ماشین داغون بیام و احتمالابا ماشین داغونتری برگردم.استرس زیاد و حرص خوردن نفسم را تنگ کرده.توی وبلاگهای قدیمی چرخیدم.گیس گلابتون عزیز که همچنان فعال است و مطالب جالب داره. چندتا پست خوندم، همسفر تماس گرفت، براش کمی نق نق کردم و دلم خواست که آرومم کنه، خدا را شکر که او هم تحت شوک کرونا  خیلی تغییر کرده، آرومم کرد،قربان صدقه ام رفت، نفس کشیدنم آدمیزادی شد و آروم شدم.

دلم نمیخواد لحظه هام با حال بد بگذره، فرصت زندگیمون خیلی کمه.

سلام

بعد از سه هفته پشت میزم نشستم و دارم تلاش میکنم برگردم به فضای کار.یکی دو شبی که فکر میکردم زندگیم روی صفحات آخره و حال و هوای بدی داشتم با خودم همین میز و تصویر اتاقم را تصور می‌کردم. تصور کردم روزی که پشت این میز باشم یعنی خیلی چیزها تموم شده و زندگی عادی شده و امروز همون روزه.

گاهی دوست دارم سرم روی زمین بزارم و هزار بار بگم ممنونم برای این نفسی که به راحتی می آید و می رود.

سلام

به هول و قوه الهی قراره امروز برگردیم خونه، خونه خودمون. یک هفته ای با کلی استرس و نگرانی خونه مادر بودیم و بلاخره تمام شد.

خیلی سخت حال و احوال قبل بیماری یادم میاد، انگار که سالها از اون روزها گذشته اما هرچه که بود سه هفته بسیار عجیبی گذراندیم، خیلی عجیب. در کنار همه سختی‌هایی که بود یک چیزی خیلی سختتر بود، احتمال انتقال بیماری به عزیزانت وقتی توانایی هیچکاری نداری و مجبوری از تماس موجود. شنیدن صدای پسرک از پشت در و بغل نکردنش.

اینکه دیشب پدر بغلم کرد وگفت فکر میکرده شاید هیچ وقت منو نبینه.

نمیدونم این بیماری چطوری ایجاد شد، گسترش پیدا کرد، دنیا را تکان داد اما واقعا در کنار تکان دادن دنیا توی وجود خودم را خیلی تکون داد، خیلی، حالا تا کی اثربخش باشه خدا داند.

این روزهای آخر که سرگیجه هام متعادل‌تر شده بود ، سراغ کتابخانه پدری رفتم. کلی از کتابهای نوجوانیم اینجاست، کتابهایی که با کلی داستان پولشون را جمع میکردم و میخریدمشون.

یک کتابی بود سال ۷۲، خاله ام بهم هدیه داد، خاک سرخ نوشته شهره وکیلی. نمیدونم چند ده بار کتاب را خوندم، توی این چند روز هم دوباره خوندمش و دوباره یاد حس و حال اون موقعها افتادم.

سه هفته از دنیا فاصله داشتم و نمیدونم چقدر طول میکشه برگردم به دنیای روتین اما دلم مقخواد بخشی از حال و هوای این سه هفته را توی ذهنم نگه دارم.

حال دلتون خوب باشه الهی.