مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

به هول و قوه الهی قراره امروز برگردیم خونه، خونه خودمون. یک هفته ای با کلی استرس و نگرانی خونه مادر بودیم و بلاخره تمام شد.

خیلی سخت حال و احوال قبل بیماری یادم میاد، انگار که سالها از اون روزها گذشته اما هرچه که بود سه هفته بسیار عجیبی گذراندیم، خیلی عجیب. در کنار همه سختی‌هایی که بود یک چیزی خیلی سختتر بود، احتمال انتقال بیماری به عزیزانت وقتی توانایی هیچکاری نداری و مجبوری از تماس موجود. شنیدن صدای پسرک از پشت در و بغل نکردنش.

اینکه دیشب پدر بغلم کرد وگفت فکر میکرده شاید هیچ وقت منو نبینه.

نمیدونم این بیماری چطوری ایجاد شد، گسترش پیدا کرد، دنیا را تکان داد اما واقعا در کنار تکان دادن دنیا توی وجود خودم را خیلی تکون داد، خیلی، حالا تا کی اثربخش باشه خدا داند.

این روزهای آخر که سرگیجه هام متعادل‌تر شده بود ، سراغ کتابخانه پدری رفتم. کلی از کتابهای نوجوانیم اینجاست، کتابهایی که با کلی داستان پولشون را جمع میکردم و میخریدمشون.

یک کتابی بود سال ۷۲، خاله ام بهم هدیه داد، خاک سرخ نوشته شهره وکیلی. نمیدونم چند ده بار کتاب را خوندم، توی این چند روز هم دوباره خوندمش و دوباره یاد حس و حال اون موقعها افتادم.

سه هفته از دنیا فاصله داشتم و نمیدونم چقدر طول میکشه برگردم به دنیای روتین اما دلم مقخواد بخشی از حال و هوای این سه هفته را توی ذهنم نگه دارم.

حال دلتون خوب باشه الهی.

نظرات 2 + ارسال نظر
سپیده جمعه 3 اردیبهشت 1400 ساعت 10:39

سلام عزیز دلم
خدا رو شکر که همه چی بسلامتی تمام شد

سلام عزیزم
ممنون از لطف و مهربونیت

عابر پنج‌شنبه 2 اردیبهشت 1400 ساعت 17:16

سلام. خدا رو شکر که خوب شدید امیدوارم زودتر به روزهای اوجتون برگردید

سلام
ممنون از لطف و مهربونیتون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.