مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

۳۱ شهریور

۳۱شهریور را همیشه خیلی خاص دوست داشتم و دارم.

اینکه چرا با نزدیک شدن نیمه دوم سال و حال و هوای پاییزی و هوای سرد، حال و احوال من هی خوبتر و‌خوبتر میشه، نمیدونم چه حکمتی داره، اما به هرحال این اتفاق می افته، شهریور که به روزهای آخر میرسه، همزمان یک عالم حس خوب توی من بیدار میشه، خیالم راحت میشه که گرما رفته و دیگه قدرتی نداره، خیابانها و مغازه ها رنگ و بوی مهر و لوازم تحریر رنگ به رنگ و های و هوی مدرسه میگیره، دلم تاپ تاپ میکنه برای راه رفتن روی برگهای رنگ به رنگ و خشک شده، برای شبهایی که طولانی میشن، برای قرار گرفتن زیر باران و نوشیدن چای داغ(البته اگر بارانی ببارد)، برای انتظار برای باریدن برف، برای پوشیدن لباسهای رنگ به رنگ ، برای پوشیدن بافتنی.

*امسال، این تاریخ جور دیگری برایم رنگ گرفت و ویژه شد، قدرت فکر خودم را دیدم،معجزه خواستن و خوب خواستن را دیدم‌و خدا میداند که چقدر لازم داشتم این به خودم و انرژیهای خودم ایمان داشتن را.

*۳۱ شهریور های قبلی، به خودیه خود برای من خاص بود، هرسال توی این روز مادرکم، غمگین میشه، میره تو حس سالهای خیلی قبل، میره به اون سال که جنگ شروع شد و خوش خیالانه دوسه روزی بعد از شروع آن فقط برای چند روز خانه و شهر را ترک کردند و این چند روز به سی و چند سال رسید.فکر میکنم به تعداد سالهای عمرم، داستان خروجشان از آبادان و جنگ زده شدنشان را شنیدم و هنوز هم وقتی میشنوم صدایش غمگین میشود.

*۳۱ شهریور را جور دیگری هم دوست دارم، کلنجار میروم که بنویسم یا نه، دلم طاقت نمی آورد که حداقل اینجا ننویسم که: شاپرکم، تولدت ، بودنت مبارک، الهی که...

امان از روزی که او بخواهد که بشود...

اوایل تابستان  بود که تصمیم جدی گرفتم این قرارداد را امضاء نکنم، همان موقعها به همسفر گفتم بزار اول کار پیدا کنم بعد بیام بیرون، من طاقت تو خونه موند ن ندارم، اصلا اگر دیگه کار پیدا نکردم چکااااااااار کنم؟ ایشان هشدار جدی دادند در مورد تمدید قرارداد که اصلا حرف نزن، این بار حق منفی بافی نداری، بک خرده مثبت فکر کن، بیکار هم نمیمونی، مطمئن باش من اگر فکر میکردم تو بیکار میمونی حداقل برای نجات خودم از دست بی اعصابیهای تو این پیشنهاد را به تو‌نمیدادم. برای اولینبارتصمیم گرفتم هیچ فکر بدی نکنم، امیدوار باشم، روی یک تکه کاغذ، باهمان خط خرچنگ قورباغه خودم، به مریم قول دادم تا آخر شهریور یک کار خوب پیدا میکنم، این تکه کاغذ که اطرافش هم همان موقع با لاکی که توی دستم بود، گل و بوته کشیده شد، روی آینه میز آرایش قرار گرفت و من منتظر برای پیدا شدن یک کار محشر. 

امروزآخرینروز کاری من با شرکت فعلی بود، دیروز با پوزخند به برگه نگاه کردم و در دلم فحشی به همسفر همیشه خوشبین دادم،از مدتها قبل که برای شرکتهای مختلف رزومه میفرستادم، با شرکتی آشنا شده بودم که آنقدر شرایط ایده آالی داشت و آنقدر دور از دسترس بود که اصلا به کار کردن در آنجا فکر نمیکردم، صرفا رزومه را فرستادم بی آنکه پیگیرش باشد و‌بلاخره.....

امروز، ۳۱ شهریور،دقیقا در آخرین روز از ماه شهریور من در این شرکت پذیرفته شدم، 

باور کنید که باورم نمیشود، از دوروز قبل که تماس گرفتند و قرار مصاحبه گذاشتند و امروز که مصاحبه دوم و سوم انجام شد و من با خبر قطعی پذیرفته شدن در آن شرکت، از آنجا بیرون آمدم انگار توی خلسه هستم، همه چیزفیلمه، همه چیز شوخیه، بیرون آمدنم از شرکت قبلی و تصورم برای چند ماهی بیکاربودن و پذیرفته شدنم در این شرکت، همه چیز برایم شوخی است.روی ابرها هستم، باور کنید یک چیزی میگم، یک چیزی میشنوید، مست مستم.

*دکتر از دوروز قبل یکسره به کارخانه زنگ میزند و صحبت میکند، منرا دختر عزیز خودش خطاب میکند و میگوید تو که اینقدر حساس نبودی، چی شدی یک دفعه؟ دلم نمیخواهد رویم به رویش باز شود و بگویم واقعا یک دفعه؟ یک دفعه همه چیز خراب شده؟چهار سال هر کاری خواستی کردی و هر سازی زدی و چیزی نگفتم، واقعا همه چیز یک دفعه بوده؟

*همسفر شرط بسته بود که نوشته کاغذ به حقیقت میرسد، با این حال و احوال مانده ام باختنم را به او چه کنم وچطور طبق خواسته و میل او امیدواااااارانه و با دید روشن تن به کاری بدهم‌که او‌میخواهد و من هی از آن فرار میکنم.

*یکی دو هفته تا شروع کار جدید فرصت دارم، یکی دوهفته طلایی.

ممنون از تمام انرژیهای مثبتی که به من دادید.

تعطیلاتی که من گذراندم

ظهر جمعه، بعد از مدتها با یک دل خوش مشغول گفتگو با همسفر بودیم که چقدر خوبه که همدیگر را درایم، چقدر خوبه که قدر لحظه لحظه های زندگیمونو میدونیمو چقدر خوبه که..تو همین گفتگوهی دوست داشتنی، طبق روال بدبینانه وجودم که تو اوج خوشی یاد اتفاقهای بد می افتم، یک دلشوره بد پیدا کردم، که نکنه حالا که بعد از مدتها وضعیت کار همسر رو به راه داره میشه و خودمون دوتا هم خوبیم و حال خوبی داریم قراره یک اتفاقی بیافته و بگم کاش همون روزهای سخت بود، نکنه...نکنه...

توی اپارتمانت ما همه واحدها تقریبا از نظر فرهنگی شبیه هستند و تا حالا همسایه های بسیار مناسبی داشتیم، یکی از واحدها به مستاجری داده شده که از روز اول این جناب وخانمش در کنار ظاهر بسیار نامتعارفشون  سروصداهای بد و درگیریهای ریز ریزی درست میکردند، کج دار ومریز در کنار اینکه به صاحبخانه ایشان اطلاع داده شده بود که قرارداد ایشان را تمدید نکند با انها مدارا میشد تا دردسر زیادی درست نشود. آخرهای شب همسایه ای که در واحد زیرین این عزیزان سکونت دارند، امدند درب منزل ما و به همسفر که مدیر ساختما هم هست، اطلاع دادند که واحد مذکور سروصدای بسیار زیادی داره و بچه مریض انها دائم از خواب میپره، لطفا تذکری به اونها بده، همسفر هم شال و کلاه کرد و رفت درب منزل انها و از خانم همسایه در خواست کرد به دلیل بچه بیماری واحد زیرین آنها کمی مراعات کنند و برگشت پیش من.

چشمتان روز بد نبیند، چند دقیقه ای که گذشت، یک نفر دیوانه وار به درب منزل ما کوبید، آنقدر فحشهای رکیک داد، آنقدر لگد زد که من به حال مرگ افتادم، همسفر کله شق هم درب را باز کرد، جناب آقای همسایه بودند و اعتراض خود را به همسفر با این شکل اعلام کردند که با چه حقی درب منزل ایشان آمده اند و درخواست کاهش سروصدا داشتند. مهمان ایشان آمد و آقا را به کناری کشید و با عذرخواهی از همسفر درخواست کرد که مسئله تمام شود. همسفر که حال ترسیده منرا دید بحثی نکرد واوضاع ظاهرا آرام شد تا اینکه جناب آقای دیوانه که متاسفانه بوی شدید الکل هم میدادند به درب منزل همسایه معترض رفتند و ماجرا شروع شد.

باور میکنید در خیابانی که از کلانتری تا منزل ما فقط ده دقیقه پیاده روی راه میباشد، ماشین پلیس بعد از ۴۵ دقیقه بیاید آنهم بعد  از پنجاه و سه تماسی که به گفته خودشان از آپارتمانهای مختلف به دلیل سرو صدای وحشتناکی که ساعت یک نیمه شب به وجود آمده و با آنها گرفته شده است.

باور میکنید پلیس چندین نفر مست مست را که فریادها و ناسزهایشان تمام کوچه را پر کرده بود بازداشت نکند؟

باور میکنید خیلی راحت، یک نفربتواند بااراذل و اوباشی که میشناسد تماس بگیرد و آنها را نیمه شب به آپارتمانی در شهر بکشاند و چاقو وقمه و چماق به دست،‌به جان آپارتمان بیاندازد و دانه دانه آدمهای موجود را به قتل تهدید کند که به من میگن فلانییییی، از مادر زاده نشده کسی به درب خانه من بیاد و به مهمان من توهین کند!!!!.

با ور میکنید که خانمهایی وجود داشته باشند که چنان ناسزاهای ویژه ای به لب. بیاورند که شما را به این شک بیاندازند که واقعا خودشان به تنهایی میخواهند این ناسزاها را عملی کنند؟

باور میکنید که تو اوج حسهای خوبتان، یک نفر همسرتان را به تکه تکه شدن تهدید کند و شما مثل بید بلرزید و لعنت بفرستید به دلشوره بی موقعتان و حسهای مزخرفتان. و لحظاتی فکر کنید واقعا آخر زندگیه شما الانه؟؟؟

باور میکنید قلدر ساختما آنقدر هوار هوار کند و وسط پارکینگ بنشیند تا از حال برود.

باور میکنید روزبعد همه چیزرا انکار کند و شما را متهم کند به ضعیف کشی و مستاجر کشی و اینکه فقط دلتان میخواهد همسایه های ...مثل خودتان با اداو اصول داشته باشید و زورتان به آنها که آدمهایی خاکی و مظلوم هستند میرسد.

باور میکنید همه اینها همینجا، تو همین شهر اتفاق افتاده باشد؟

باور میکنید میترسم همسفرم به تنهایی وارد راهرو شود؟

اگر خودم اینها را شنیده بودم، فکر میکردم  طرف در کدام دالقوز آبادی زندگی میکند که اینطور محله ناامنی میباشد.

* با شکایتی که همسایه ها از این جناب قلدر خان کردند، قرار بر ترک ساختمان توسط ایشان شده است.


مریم حاااضر

سلاااااااام

دوستان اول شرمنده برای ننوشتن این چند روز، بسیار اوضاع شلوغی دارم  تا کارهایم را تحویل بدهم.

دوم، از من به شما وصیت: لذتی که در ترک کردن محل کار مزخرف وجود دارد در هییییییییییییییییچ کاری وجود دندارد، به همین لحظه های قشنگی که این روزها در ان هستم به خودم قول دادم دیگر در هیچ کاری روح و روانم را آزار ندهم،

سوم، انشالا اگر نت خانه برقرار بود، امشب از خانه می آیم اینجا، سفرنویسی ارمنستان که کم کم فراموش شده، لفلا از استرسی که دیشب که کشیدم و تا دم مرررررررررگ رفتم برایتان  بگویم.

دوستان گلم سلام

قرار بود با ادامه سفرنامه ارمنستان در خدمتتون باشم که متاسفانه الان ذهنم برای اینکار همکاری نمیکنه و انشالا در فرصتی دیگر، ادامه سفر را خواهم نوشت.

در جریان مشکلاتم در محیط کار تقریبا بودید، ماهها بود که بعضی رفتارها واقعا صبرم را کم کرده بود، انگار بعضی ها وقتی صبوری میبینند وقیحتر میشوند و آزارکاری وکلامیشان بیشتر. به دلیل مخالفت با انجام کار اشتباهی در حیطه کار خودم، اوضاع بدتر شد، به دلایل مالی و روانی تصمیم داشتم تا پیدا شدن کار مناسب همچنان آرام آرام به کارم ادامه بدهم اما گاهی کارد به استخوان میرسد و دیگر توانی برای مدارا نمیماند.از اول مرداد یادداشت کوچکی  روی میز آرایش اتاق خوابم قرار دادم و به خودم قول دادم مواظب روح و روانم باشم و کار مناسبی تاپایان شهریور پیدا کنم. خوب البته هنوز کاری پیدا نشده، اما از آنجاییکه سلامتیم به دلایل فشارهای عجیب غریبی که روزانه با آنها درگیر بودم به خطر افتاد و علائمی مشابه ms پیدا کردم و داد همسفر صبورم هم درآمد تصمیم گرفتم یکبار برای همیشه کار را تمام کنم، امیدوارم قولهایی که از دوروبر درمورد کار گرفتم عملی شود و روزهای بیکاری طولانی نباشد.

دیروز که پای تلفن دکتر مسئله ای را باز کرد و باز خواست آسمان ریسمان به هم ببافد و مشکلی را که هیچ ارتباطی به من نداشت را به من وصل کند، خیلی توهین آمیز در مورد امضا نکردن قراردادم پرسید و وقتی من بلاخره برای اولینبار زبان اعتراض باز کردم و گفتم قصد امضاکردن و تمدید قرارداد را ندارم، بلافاصله گفت، نخیرررررر من اول گفتم شما نیایید، میدانم طاقت نه شنیدن از زیردست را ندارد و باز برای اولینبار آزارش دادمو گفتم، باعرض معذرت ، خانم دکتر شماقراردادرا فرستادید، من امضا نکردم وتمام. تلفن که قطع شد انگار باری به اندازه چهار سال کار مزخرف از روی دوشم برداشته شد، همیشه فکر میکردم اگر روزی از کارخانه بروم حتما غمگین خواهم بود، اما الان عجیب آرامش دارم که دیگر من کار و باری با آن دیوانه خانه ندارم.

اما....از دیشب ترس مثل زلزله همه وجودم را به هم ریخته، هزار شاید و‌اگر به جانم افتاده که اگر کار پیدا نکنم چه؟ همسفر از ترک کارم بسیار خوشحالاست و  در این دوروز هرطور توانسته آرامم کرده که مبادا باز روح‌و روانم به هم بریزد، ایمان دارد که من کاربهتری پیدا خواهم کرد، اماخودم، خودم درونم ولوله است و از تصور اینکه با اول مهر خانه نشین خواهم شد، کلافه میشوم و میترسم ازترس بیکار ماندن دست به هرکارمزخرفی بزنم.

این روزها زیاد نیازمند انرژیهای خوبتان و دعاهای  روح بخشتان هستم.

*حضورکمرنگم را در خانه هایتان ببخشید،روی دو جمله هم تمرکز ندارم و ذهنم آشفته است، میدانم که درکم میکنید.

* هرچه کردم نتوانستم از طریق بلاگ اسکای پاسخ کامنتهایتان را بدهم، از همینجا از هرکدامتان ممنونم.