مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

هرروز صبح چند دقیقه وقت به خودم میدم تا آروم آروم لود بشم و ذهنم متمرکز کار. روی گوشی با انواع ف.ی.ل.ت.ر شکن کلنجار میرم، یک کانال دوست داشتنی توی تلگ.رام را میخونم ، چند سایت سیاسی میخونم، آروم آروم گازی به لقمه میزنم و درنهایت  چایم را می‌نوشتم. پنجره اتاقم ویو خوبی با آسمان و بیابان دارد. چند لحظه ای خیره به آسمان میشم و بعد استارت کار. توی کار غرق میشم شاید فشار ذهنم کم بشه، به شیرین زبانی های پسرک فکر میکنم ،شاید روحم جلا بگیره ، به سفر فکر میکنم، به نی نی تو راه برادرک، به همه دلخوشی های قشنگ زندگی اما یک چیزی یک حالی ته روحم را قلقلک میده.


برگ مو

سلام

 نمیتونم حال دلم را توصیف کنم، بند دلم مدام در حال پاره شدن است از اضطراب،‌ گاهی طعم خون حس میکنم از شدت خشم و غم. دنبا راهی هستم که دوام بیاورم، تصویرسازی‌های زیبا از آینده میکنم در خیالم و طعم خون می‌رود.

بنا بر شرایط زمانه قرار است خانه ما در چندماه آینده تعویض شود ، این تعویض هم خوب است و هم بد. عاشق تمام وجود منزل فعلی هستم، عاشق کوچه ام. عاشق همه چیزش و حالا باید دل بکنم به دلایل مختلف از جمله شادی پسرک. فرصتی پیش آمده تا در منزلی ویلایی سر سبز و پر درخت ساکن شویم ، دورنمای قشنگی دارد اما هزار و یک داستان پشت پرده هم دارد. چاره ای ندارم، انتخابی هم.تمام آنچه حالم را خوب میکند چیدن برگ مو، نشستن در ایوان منزل، پیچیدن دلمه و پختن آن هست. فعلا اینجوری روزهای زندگی را طاقت میارم



سلام


صبح زود که بیدار شدم، لایه نازک برف را روی زمین دیدم، ذوق زده از  دیدن سفیدی، پسرک را بیدار کردم، تمام وجودش را بوسیدم، تا بیدار بشه، قند توی دلمون آب شد دوتایی، روی زمین کنار پنجره خیره به بارش نرم برف شدیم، موجی از پرنده های مهاجر را دیدیم، ذوق کردیم و ذوق. لباسش را پوشید، بازهم بوسیدمش، به همسفر سپردمش  تا راهی بشن، مثل هرمز هردو را بغل کردم و گفتم عاشقتونم پسرها، روز خوبی داشته باشید.

*فرزند یکی از دوستانم تو‌هیاهوی این روزها از بین رفته، مات و مبهوت رفتار مادرش هستم، خیلی سخت و تنها پسر را بزرگ کرد و رعنا کرد  و حالا...مثل برگ  گلی  بر زمین افتاده، مثل  برگ گل‌های پر پر شده دیگر.