مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

تمام دنیا یک طرف تو‌یک‌طرف عزیزم، عزیزم

سلام

تمام زیبایی‌های سفرم یک طرف، سختی های خاصی که به دلیل وجود نیما بود،یک طرف، شب نشینی با برادر و حرف زدن و حرف زدن و حرف زدن یک طرف کل ماجرا ، خواسته زیادی از دنیا نبود، انتظار غیر منطقی هم نبود، اینکه گاهی فارغ از همه دنیا فرصت دیدن و شنیدن عزیزانت را داشته باشی.

نظرات 2 + ارسال نظر
مهربانو یکشنبه 12 فروردین 1403 ساعت 14:25 https://baranbahari52.blogsky.com/

مریم جان خیلی خوشحالم این فرصت ناب رو داشتید یادمه دوسال قبل که مهرداد برادرم بعد از یکسال و نیم دوری از کانادا برگشت و فقط دو هفته ایران بود یه روز که من اداره بودم تلفن کرد گفت من و بردیا ( اون یکی برادرم) با هم رفتیم دم بانک مینا رو برداشتیم (مینا خواهرم کارمند بانکه) الان داریم میام تو رو از اداره ت برداریم بریم ناهار بخوریم منم برای عروسی مینا لباس بخرم بعدش . با همون یونیفرم اداره رفتیم رستوران بعدش ساعت ها پیاده چهارتایی تو بوتیک های لباس گشتیم براش لباس خریدیم بستنی خوردیم به هزار تا جوک خندیدیم و یعالمه عکس بی هوا و با ژست های خنده دار گرفتیم ... اون چند ساعت یکی از زیباترین قسمت های عمر ما چهار تا شد

الهی هرچهارنفرتون برای هم بمونید حتی اگر بینتون فاصله فیزیکی افتاده.
یک موقعهایی فکر میکنم قرار نبود سهم ما از زندگی این حجم دلتنگی باشه، نمبخوام‌ناشکری کنم، می‌دونم خیلی ها تجربه های خیلی تلخی داشتند از دوری و ندیدن ولی زندگی میتونست کمی مهربان‌تر باشه

مونا شنبه 11 فروردین 1403 ساعت 15:41

مادر من به مدت دو سال دیالیز می شد. هفته ای سه بار برادرم صبح زود میومد دنبالش و میبردش و ظهر میرفت و از بیمارستان برش می گردوند. ظهر بعد از دیالیز معمولا بی حال و خسته بود و مستقیم میومدن خونه. ولی صبح ها برادرم میبردش قبل از دیالیز با هم صبحانه میخوردند. کله پاچه، حلیم، املت... متاسفانه مادرم فوت کرد. برادرم می گفت این یک سال که مامان دیالیز می رفت درسته مریضیش برای خودش و ما سخت بود، ولی رابطه منو با مامان نزدیک تر کرد. هفته ای سه بار فقط خودمون دوتا دو ساعتی رو با هم میگذروندیم، حرف میزدیم، میخندیدیم، گریه می کردیم، خاطره می گفتیم، غیبت می کردیم، صبحانه میخوردیم... می گفت من هیچ وقت دیگه چنین تایم خاصی رو فقط با مامان نگذرونده بودم.
نمیخواستم ناراحتت کنم، فقط خواستم بگم می فهمم گاهی چقدر همین کار ساده، وقت گذروندن با عزیزان و دیدن و شنیدنشون، برامون دست نیافتنی میشه.

خدای مهربون مادر گلتون را بیامرزد، خوشحالم که برادر فرصت خلوت دلنشینی با مادر داشته.
ما معمولا دلتنگ لحظه های ساده ولی دست نیافتنی میشیم، کاملا درست می‌فرمایید.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.