مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

روز و روزگارتون خوش باشه الهی

نمیدونم چقدر از این لحظه های خاص تو زندگیتون دارید، چیزی شبیه نوشیدن یک فنجان چای داغ کنار پنجره برفی یا نوشیدن آبی خنک در گرمای داغ ظهر تابستانی، یه طوری که انگار چند لحظه ای خوشبختی از دونه دونه رگهاتون عبور میکنه.

هربار، هربار که از بالای پله های فرودگاه برایم دست تکان میدهد، هربار که از گیت عبور میکنه و در آغوشش گم میشم، این حس خوشبختی تکرار میشه و بند بند دلم شکر گذار میشه از داشتنش. آنقدر دوست دارم این لحظه را که حتی شبی بعد  از کاری سخت برم به سمت فرودگاه و صبح زود برگردم که تو جلسات چرند کاری باشم.

الهی که خدای مهربون نگهدار دونه دونه عزیزانتون باشه

مدتهاست که در هرجمعی( دقیقا هر جمع خانوادگی یا دوستانه یا کاری یا هر گروه دیگری که بتواند اجتماعی را تشکیل دهد) قرار گرفته ایم، یا یک نفر از خانواده مهاجرت کرده یا کل خانواده در حال مهاجرت است یا جور دیگری به مهاجرت وصل شده اند، انگار که طاعون آمده است، انگار که زلزله ده ریشتری هم آمده، انگار...

نه برای همه شان، اما برای خیلیهایشان صرفا رفتن مهم شده و چقدر که این فقط رفتن ترسناک است، چقدر که این به هر قیمتی رفتن خطرناک است در ذهن کوچک من. بدون تخصص، بدون زبان، بدون سرمایه سنگین، بدون هیچ اطلاع دقیق، فقط می روند و می روند.

چقدر تلخ است برایم که وقتی در جواب اینکه ما چرا نمی رویم ، کمی، فقط کمی توضیح میدهیم، چنان به رگبار بسته میشویم ، انگار که غلطترین حرف را زده ایم، اصلا وقتی میپرسند، کسی نظر ما را نمی خواهد، همه دنبال تایید تصوارت ذهنی خود هستند و وقتی تایید نکنی، خوب البته که متهم‌ می شوی به خزعبلاتی که تصورش را هم نمیکنی.

* مادرک را میبینم که انگار سوی چشمانش برگشته، خرید میکند، اتاق را آماده میکند، تدارک میبیند، تمام زندگیش خلاصه شده به آمدن پسرکش و من آرزو میکردم و میکنم که کم باشد شبیه مادرکم، کم باشند مادرکان چشم انتظار به سالی چند روز میزبان فرزند بودن که کم باشند آنها که دلشان تکه تکه میشود از دور بودنهای عزیزانشان.

* مهاجرت و دلیلهایش قطعا هزاران دلیل درست و حسابی دارد که من هم با بعضیهایشان آشنا هستم و شدیدا قبول دارم هرکسی حق دارد زندگیش را جایی بسازد که میخواهد اما... یک اما ته دلم نمیگذارد که از رفتنها خوشحال بشوم. یک ولی بدی توی سرم میچرخد

* پُست نزدیک ۱۲ شبی، آنهم به این درهمی و به هم‌ریختگی حتما دلیل دارد، حتما از ذهن شوک شده و غمگین می آید.

شب خوش

 

سلام

شبتون به خیر باشه الهی

جمعه شبها که به ساعتهای آخرش نزدیک میشه، با خودم میگم اگر این دوروز آخر هفته نبود، چقدر زندگیم بی رنگ بود، این دو روز را زندگی میکنم به مشنگانه ترین شکل ممکن،  حجم کیفیتی که مدل زندگیمون داره، هیچ مدله قابل مقایسه با مجموع روزهای هفته نیست.کار خاصی هم‌نمیکنیم، کتاب میخونیم، فیلم‌میبینیم، آشپزی میکنیم، لباس ها شسته میشه، اتو میشه،هیچی ویژه نیست اما همین سالتها حس میکنم چقدر ریکاوری شدم و سطح انرژیم رسیده به محدوده ای که برای زندگی کردن لازمه.

این تا دیروقت بیدار موندن و فیلم دیدن و کتاب خوندن را خیلی دوست دارم، حال و هوای روزهای خوابگاهی و بی خیالیهای جوونی را یادم میندازه. گاها که فیلمهایی که میبینیم هم خیلی دوست داشتنی باشن چه بهتر، کلی حال و احوالمان زیر و رو میشود. دیشب از همان شبها بود. آنقدر محو  فیلم بودیم و آنقدر درگیر لحظه لحظه اش، که گذر زمان و ساعت ۲ و ۳ صبح حس نمیشد. فکرش را بکنید ساعت ۳ تازه زار زار هم پای فیلم اشک‌بریزی و هی مجبور باشی بالشها را تو سروکله همسفر بکوبی که بعد از یک عمر همراهی توفیلم دیدن، هنوز قضیه اشک ریختنهای تو برایش حل نشده. خلاصه که تا نیمه شب درگیر فیلم بودم و از نیمه شب به بعد درگیر خواندن کتاب فیلم( جای پدرک خالی که همینجا بگوید:زندگی که نداری، فیلم و کتاب هم شد زندگی؟).

* مجموعه ای از جابجایی مهره های گردن و کمر، پای گوشی بودنم را محدود کرده . فعلا مراعات میکنیم ببینیم میروند سر جایشان انشالا؟

سلام

جمعه شب قشنگتون به خیر باشه الهی

نمیدونم سرماخوردگی مسخره ای که خیلی ناگهانی به جانم افتاده بیشتر حالم را جا آورده یا مایعات جورواجوری که همسفر با جدیت توی حلقم ریخته. در هر صورت آخر هفته ای که قرار بودفقط با همان کمردرد سابق تمام شود ، پلاس سرماخوردگی شد و همچین مچاله ام کرده که نفسم در نمی آید.

در هر صورت حال آدم هرچقدر هم که بد باشد، نمی شود که ۱۶ آذر بشود و دلش برای این روز نتپد.

اگر دانشجو هستید، اگر دانشجوی سابق هستید، اگر دانشجوها را دوست دارید، امروزتان مبارک.

* اوضاع کارهایمان کمی پیچیده شده، زنجیره ای از کارها به هم وصل شده اند و انجام هرکدام وصل به کلی کار دیگر است و الحمدالله هیچ کدام هم قصد انجام شدن ندارند و هی گیجتر میشویم اما به خودمان قول داده ایم بخش سخت ماجرا از گیجی فراتر نرود و حال بدی برای خودمان نسازیم حتی اگر هیچ کدام از کارها به سرانجام نرسید و اما قشنگترین اتفاق این روزها ، پایان سال میلادی در راه است، نه اینکه از شیفتگان و علاقمندان کریسمس بازی و ژانویه پرستی و اِل و بِل باشیم، دور از عزیزان میدانند چه میگویم، به زودی برادرک می آید و خدا میداند که زیباتر از  یلدایی که در کنار هم باشیم و بگذرد ، زیباتر وجود ندارد. خدا نگهدار دونه دونه عزیزانتون باشه

شبتون خوش

* در حد گریه کردن و لوس بازیهای عجیب غریب، گلو درد دارم

سلام

شبتون به خیر باشه الهی

من از اوضاع و احوال پدرهای دیگه که همسن و سال پدر خودم هستند خبر ندارم اما با جرئت میتونم بگم که پدرک خودم جز متعصبترین های زمان خودش بوده و هست، یک روز و روزگاری اگر عمری باقی بود براتون تعریف میکنم که چه چالشهایی با هم داشتیم و چه جنگهایی گذراندیم تا من خودم باشم و او هم پدریهایش را کرده باشد. بعد از ازدواج پر دردسرم کمی تغیسر کرد اما بارها و بارها به همسفر آلارم میداد و اَنگ بی غیرتی به بنده خدا میزد که چرا زنش(یعنی من) چنین است و چنان است. از حادترین بحرانهایی که گذراندیم موضوع اشتغال من بود. بارها و بارها و به شکلهای مختلف،اصرار داشت من سرکار نروم، بارها میگفت حاضره دوبرابر حقوق دریافتی منرا به من بدهد، اما من توی خونه باشم، ریشه رفتارش و دلیل رفتار سختگیرانه اش دلیلهای فراوان دارد که در حوصله این نوشته نیست، بگذریم. یکی از بزرگترین مشکلات من با ایشون که مدتها بود گمان میکردم حل شده است، مسئله صدا کردن نام من است که الحمدالله به حول و قوه الهی امشب فهمیدم اصلا و ابدا قضیه حل نشده است( عرض میکنم خدمتتان). این موضوع هرچه برای ایشان ساده است، برای من سنگین است و حل نشدنی، انگار صدا نکردن اسمم تمام هویت مرا زیر سوال میبردو تلخی بدی را به جانم میریزد و لامصب عادی هم نشده بعد از این همه سال.

تمام عناصر مونث خانواده ما( مادرک و خواهرک) در خیابان همیشه به نام برادرک صدا شده ایم، فکرش را بکنید، همه با هم به نام برادر، چه سالهایی که بوده و چه سالهایی که نبوده، اسمش همیشه در خیابان خانه پدری طنین انداز بوده است. امشب با پدرک تماس ویدئویی داشتم، هنوز در مغازه مشغول کار بود و ظاهرا در زمان صحبت من با ایشون، مشتری فرا میرسد و فکر میکنید چی به من گفت؟ ... پسرک ( نام برادر) من بعدا به تو زنگ میزنم.  این گوشیه بیچاره تو دست من خشکید.

* هرچقدر پدرک برایش پذیرش هویتهای زنانه من سخت است، همسفر متفاوت عمل میکند، وقتی از فاصله ای دور ، بلند مریم صدایم میکند، تمام تلخیهایی که به واسطه جنسیتم لمس کردم از جانم بیرون میرود.

شبتون خوش